همــین کـه زنـده هســتی تـــا به حـالا
بــگوالحمـــــدلله
نـــرفـــتی مــــفــتکی از دار ِ دنــــیا
بــگوالحمـــــدلله
همـین کـه می کـنـی در روز روشــن،
میان کوی و برزن،
دهـانـــت را بــه هــــر اندازه ای وا
بــگو الحمــــدلله!
همیـن کـه راحـتی در خـانه ی خویــش
بدون ِ خوف و تشویش،
نشـــستـی بـا زنـــت…استـــغفـرلله!!
بـــگـو الحمـــــدلله
تــــــو آزادی کــــه در اوج گــــرانـی
چنانـچه می تــوانی
بگـــیری روزه بـا یــک دانـه خــرمـا
بــگو الحمــــدلله!
همـــین کـه بـنـده آزادم در این جا(1)
بچرخـانم سـرم را
بـــبیـنم دخـــــتران ِ خــــوب و زیــبـا
بــگو الحمــــدلله!
همیـــن کــه گـه گـداری بــعد ِ ده سال
پس از یک بُرد فوتبال
زشـــادی مـــی پــری پـایــین و بــالا
بــگو الحمـــــدلله!
همیـــن کــه نـــزد اربــاب ِ زر و زور
مـرتب تا لـب ِ گور
شــدی بـــا مــیل خــود ، دولّا و سه لاّ
بـــگو الحمــــدلله
پـس از لُمـــباندن ِ هـر لـــقمه نـــانـی
تشکر کـن، فلانی…
بــبین وضــع ِ اسفـــبار ِ “اوگـــانـدا ”
بــگو الحمـــــدلله!
همیـــن کـــه ســـاحـــل زیـبـای بـــندر
شـود ممـلو زدخـتر
پــس از عـرض سپـاس از گشت “نـاجا”!
بــگو الحمــــــدلله
همــین کــه پیش ازین ها طـبق دسـتور
نشد چشم شمـا کور
همیـــن کـه مـی کـشی راحــت نفـس را
بــگو الحمــــدلله !
وقتی دلت
یه جا گیر میکنه
همه زندگیتو نخ کش میکنه ....
چه احمقانه زنده ام ،
چه وحشیانه نیستی ،
چه عاشقانه بود عمر من ،
چه زخم روز مره ای ......
یک لحظه زندگی تو از دست می رود
وقتی کسی که هستی ِ تو هست، می رود
شاید که اندکی بنشـیند کنار تو
اما کسی که بار سفر بست، می رود
کی می شود برابر تصمیمش ایستاد؟
تیری که بی ملاحظه از شست می رود
آن کس که دل بریده، تو پا هم ببرّی اش
چون طفلی از کنارتو با دست می رود!
"رفتن" همیشه راهِ رسیدن نبوده است
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود...
احساس پدرانه
یک روز از بابام پرسیدم:
یادته مـــن چه ساعتی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود که به دنیـــا آمدی …
دوباره پرسیدم، دقیق نمیدونی کـــی بود …؟
بابا گفتش دم دم دای صبح بود …
من تو دلـــم گفتم:
ای بابا انقدر براش مهم نبودیم که ساعتش و یادش نمیاد …
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم که بابا تلفنی تولدم تبـــریک گفت و من به شوخی گفتم هنوز یادت نیومده کی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم …
کاش آن لحظه کنارش بودم و میرفتم تو آغوشش …
مـــن دیگه چیزی نگفتم و در فکـــر این احساس عمیق پدرانه به سکوت رفتم.
.
.
باحالترین پدربزرگ
پدربزرگ و مادر بزرگ رفته بودن خونه نوه شون شب بمونن. که یهو چشم پدر بزرگ میفته به قوطی ” و ی ا گ ر ا”
از نوه ش میپرسه : من میتونم یکی از اینارو استفاده کنم؟
نوه میگه: پدربزرگ فکر نکنم . اینا هم خیلی قویه برا شما هم خیلی گرونه
پدربزگ: چنده قیمتش؟
نوه: هر یه قرص 10دلار
پدربزرگ: پولش مهم نیست. من میخوام امتحان کنم و قبل از رفتن صبح پولشو بهت میدم.
صبح روز بعد پسر میبینه پدربزرگش110 دلار گذاشته روی میز
میگه: پدر بزرگ من که گفتم این فقط 10 دلار قیمتش!!
پدربزرگ میگه: اون 100دلاری از طرف مادر بزرگه
?ه روزه آفتاب? ?ه خانمِ انگل?س? رو? عرشه
کشت? ، در سواحل مکز?ک به در?انگاه م?کرد
که ناگهان انگشتر الماس گرانبها?ش از
انگشتش سر خورد و افتاد تو آب و زن با
ناراحت? ا?ن سفر را سپر?کرد…
… پس از15سال که به شهره مکز?کو س?ت? رفته
بود ، در ?ک رستوران در کنار ساحل سفارش
خوراک ماه? داد ، وقت? داشت ماه? رو
م?خورد ?ه جسم سفت و سخت ز?ر دندونش
حس کرد و وقت? در آورد د?د
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
استخوان ماه?ه
نکنه فکر کرد? انگشتره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا تو د?گه خ?ل? تخ?لت قو?ه!!!
عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه ی دهانم را در دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست هایت
جا گذاشتم
نزار قبانی
میان دود و آتش، ماسک امید روی صورت ریحانه نشست، دخترک نفس کشید، لبخند زد و امید به سرفه افتاد تا نفسش بریده شود، ریحانه به زندگی برگشت و امید با طرح لبخندی بر لب چشم فروبست و حالا هر لبخند ریحانه نشانهای از زنده بودن امید است. ...
ریحانه نفس میکشد، میدود، بازیگوشی میکند، لبخند میزند و گاه آن کابوس وحشتناک به سراغش میآید، میترسد، گریه میکند و یادش میافتد یک نفر با یک یونیفورم، با یک ماسک در صورت به سراغش میرود و کابوسش را تمام میکند، ریحانه باز هم لبخند میزند.
اما آنکه با ماسکش زندگی دوباره را به دخترک بخشید گوشه بیمارستان، روی تخت مراقبتهای ویژه درازکشید، ضربان قلبش به شماره افتاد و نفس در سینهاش تنگی کرد، او راضی از همه اتفاقات ، آتشرا خاموش کرد و جان ریحانه را نجات داد و با خیال آسوده اعضایش را اهدا کرد تا دوباره سرود زنده بودن را برای دیگری بسراید....
و امید آسوده و سبکبال به سفر آخرت رفت....!
حاجیمراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد، دستی به ریش حنابستهی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار تشکّر کرد، و با گامهای بلند، سوتزنان، مابین مردمی که در آمد و شد بودند، ناپدید گردید.
حاجی، عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاه کرد و سلّانهسلّانه به راه افتاد. هر قدمی که برمیداشت، کفشهای نوِ او غِزغز صدا میکرد. در میان راه، بیشترِ دکّاندارها به او سلام و تعارف میکردند و میگفتند: «حاجی! سلام. حاجی! احوالت چه طور است؟! حاجی! خدمت نمیرسیم ... .»
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( دوشنبه 92/2/30 :: ساعت 5:44 عصر )