حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفتهست
شفیعی کدکنی
دریا همه عمر خابش آشفته ست
چقدر قشنگ بود این دو بیتی چندین و چند بار پشت سر هم خوندمش و ازش لذت بردم
یه جاهایی از زندگیت که میشینی و با خودت خلوت میکنی تو ذهنت و به قول معروف یه فید بک به عقب میزنی و یه سری چیزا رو کنار هم میچینی به نتایج جالبی میرسی
یه سری اتفاقات یا چیزهایی تو زندگی آدمی هست که نه توم شدنی و نه عوض شدنی فقط از یه دوره و زمانی به یه دوره و زمانی دیگه تو زندگی آدم منتقل میشه یعنی همین جور دایره وار هر چند سال یکبار یا هر چند ماه یکبار همین جور تکرار میشه و وقتی فکر کنی میبینی این روزگار و این جریانات چندین و چند بار تو زندگی آدم همین جور تکرار شده و هیچ کاری هم نمیتونی برای تکرار نشدنش انجام بدی
مثل حضور افراد خاصی تو دوره های مختلف زندگی آدم که میان و میزنن و داغونت میکنن و به راحتی میزارن میرن و عین خیالشونم نیست که بابا اینی که زدی و داغونش کردی و رفتی دله خشت گلی که نیست میزنی و میشکنی و میری و ککتم نمیگزه
مثل دل آدم که هر چند وقت یکبار میگیره بدون اینکه خودت بفهمی برای چی و چرا گرفته صبح که از خواب بیدار میشی میبینی دلت گرفته مثل آسمون که یه روز بیدار میشی میبینی پر شده از ابرای خاکستری و مثل دل خودت گرفته
نه گرفتنش معلومه کی شروع میشه و نه باز شدنش و بهتر شدنش
خوبی آسمون اینه که یه چیزی به نام هواشناسی داره که درست یا غلط حدودشو بهت خبر میده و میتونی حداقل بفهمی فردا آسمون چه رنگیه
ولی بدی دل اینه که اداره دل شناسی نداریم که بتونه هوای فردای دلتو پیش بینی کنه که حداقل آدم بتونه یه آمادگی قبلی داشته باشه تا بتونه بهتر تحمل کنه
اما راه حل هر جفتش یه چیزه خوبیشم به اینه که جفتشونم از یه راه فقط باز میشن و حالشون خوب میشه
و اونم فقط باریدنه فقط و فقط با باریدنه که هوای ابری صاف میشه و دل گرفته باز میشه
اما بازم یه فرقی این وسط هست
آسمون از هیچ کسی خجالت نمیکشه و رودرواسی نداره هر کجا که دلش بخواد و پیش هر کسی که دوست داشته باشه میباره چون میدونه همه از باریدنش خوشحال میشن
ولی بر عکس دل نه میتونه جلوی هر کسی بباره و نه کسی از دیدن باریدن چشمای آدم خوشحال میشه
هر کسی هم که ببینه ازت هزار تا توضیح درباره اشک چشمات میخواد و اینقدر گیر میده تا مثلا مشکتو بفهمه و به خیال خودش کمکت کنه
اما نمیدونه هیچ دلیلی رو نمیتونی به زبون بیاری و بیان کنی که بابا من این مرگمه که دارم گریه میکنم
هیچ وقت نمیتونی دلیلی براش بیاری واسه همینه که نمیتونی پیش هر کسی راحت باشی و راحت اشک بریزی
گاهی هم اگه شانس بیاری و بتونی یه جایی رو پیدا کنی که هیچ کسی به کارت کاری نداره جایی که هر کسی تو خودشه و یه گوشه داره برای خودش درد دل میکنه و یا یه گوشه خلوت داره آروم آروم برای خودش میباره بدون اینکه حتی بغل دستیش بپرسه چته چرا اشک میریزی
مثل یه جای مقدس یه جای پاک و عزیز مثلا حرم امام رضا(ع) که خیلی راحت میتونی با خودت و دلت و آقا خلوت کنی و راحت یه گوشه برای خودت بباری بدون هیچ مزاحم و فضولی
خداییش خیلی خوبه آدم هر چند وقت یکبار بره و همچی جایی خودشو سبک کنه و برگرده
هر وقت که ظرفیتت پر شد و آمپرت رفت روی رنگ قرمز بهترین موقع برای رفتن یه همچی جاییه
بری و خودتو خالی کنی و هر وقت آمپرت سبز شد برگردی و بتونی ادامه مسیر زندگی رو یه کمی راحت تر ادامش بدی
و یا حداقل گرفتگی دلت رو زمانش رو یه کمی بیشتر عقب بندازی
خدا روزی و قسمت همه دوستداراش بکنه زیارت آقا رو
بازگشت خانم دکتر مدیریت محترم سایت رو هم تبریک میگم ما که خیلی خوشحال شدیم از برگشتشون خونه بدون صاحب خونه هیچ صفایی نداره
خوش اومدی به خونه خودت خانم دکتر
( راستی ما کی برای گرفتن چمدون سوغاتی هامون خدمت برسیم )
شهادت عزیز سفر کردشونم بهش تسلیت عرض میکنیم
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پردهی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بیعشقی ما دید و دریغاش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوختهی ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریهی توفانیام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانهی خود یاد کند
آنکه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
1
سخت است که هر ثانیه در شک باشی
در دنیایی بزرگ، کوچک باشی
بعد از عمری درخت بودن حالا
جا کفشی عدهای مترسک باشی
2
رودی شدهام که در سکون افتاده
جادو شدهای که در جنون افتاده
درهای جهان به روی من بسته شده
بر زندگیام سه قطره خون افتاده
3
آخر چه قدر فراق ماهی ها را...؟
ما از چه کسی سراغ ماهیها را...؟
این رود فراموشی سختی دارد
انگار زیــاد داغ ماهیها را...
4
انگار که جاری شده رود از همهجا
سرتاسر باورش کبود از همهجا
یک روز دلش شکست و بارانی شد
چتری که دلش گرفته بود از همهجا
5
سنگی شده تا بال و پرم را بزند
تا مُهر سکوت دفترم را بزند
من مدرسهای کهنه و دورافتاده
مرگ آمده زنگ آخرم را بزند
محمد مرادی نصاری
هنوز گوشم از گفتگوی بی گریهمان گرم بود !
از جایم بلند شدم ،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هراز گاهی زیباست !
شنیدم که کلاغ دیوارنشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد !
فهمیدم که بیهوده به جنون مجنون میخندیدم !
فهیدم که عشق ،
آسمان روشنی دارد !
رو به روی عکسِ سیاه و سفید تو ایستادم ،
دستهایم را به وسعت«دوستت میدارم» باز کردم ،
و جهان را در آغوش گرفتم !
یغما گلرویی
صدای مرثیه میآید
صدای مرثیه را از شکاف پنجره
باد به خانه میاندازد
صدای مرثیه چون نامههای تسلیت است
صدای مرثیه تنها پرندهای که رهاست
چه پرشکسته چه غمگین
چقدر شیشه کثیف است
کنار پنجره سکوی راهآهن را
چه مرده میبینم
صفوف خشک درختان
کنار خط سیاه
در انتظار که هستند ؟
قبای خاک به دوش نسیم میافتد
صدای مرثیه میآید
و خانههای محقر در آن سوی سکو
به کاردستی دوران کودکی ماند
کنار پنجره در آفتاب بعداز ظهر
صدای مرثیه مثل غبار
میریزد
قطاری آمد و با خود، مرا از این جا برد
کنار ساحل دریاچه
کنار آن بندر
به آب مینگرم
به آب و اسکله چوبی
به جمع باربرانی که بارشان درد است
وروی عرشه کشتی نشسته تنهایی
پرندهای از دور
به عرشه میآید
-پدر نگاه کن
-چه دیدهای پسرم ؟
-پدر نگاه کن
چه سرزمین قشنگی از آن طرف پیداست
مرا ببر آنجا
-نمیشود پسرم
مگر نمیبینی
که روی عرشه کشتی پرنده تخم گذاشت ؟
مگر نمیبینی
که پای اسکله میلرزد ؟
هوا عجب گرم است
هوا ز همهمه دستهها عجب گرم است
صدای طبل شترها، صدای نوحه و ماتم
و من نشسته سبک روی شانه پدرم
غریو سینهزنان را چه خوب میشنوم :
«روز عاشوراست امروز – کربلا غوغاست امروز»
غبارکاه، فضا را ملولتر کرده است
-پدر بیا برویم
نگاهکن من از آن شیر و نعره میترسم
-نترس فرزندم
که شیر و نعره این صحنهها حقیقی نیست
- پدر چرا اینها
سیاه پوشیدند ؟
میان این دسته
کدام یک شمر است ؟
دلش گرفته و حرفی نمیزند پدرم
و دستمالش را
به من که میدهد از اشک غصه نمناک است
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( دوشنبه 92/8/27 :: ساعت 5:0 عصر )
ماه محرم آمده باید دگر شوم
باید به خود بیایم و زیر و زبر شوم
باید سبک عبور کنم از خیال سود
باید خلاص از تب و تاب ضرر شوم
آزاد از مثلث تزویر و زور و زر
آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم
باید عوض شوم چه به چپ چه به راست،ها
بهتر اگر نمیشود از بد بتر شوم
از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است
از خوب میشود که در این ماه، سر شوم
این ماه میشود که شوم چیز دیگری
یک چیز دیگری که ندانم اگر شوم
یک چیز دیگری که نباید به وهم هم
یعنی که نه فرشته شوم نه بشر شوم
خیر مجسم است محرم، بعید نیست
این ماه، تا ابد تهی از هرچه شر شوم
حتی اگر یزیدیم و در سپاه کفر
چون حر، بعید نیست شهید نظر شوم
شب با یزید باشم و فردای انتخاب
قربانی حسین، نخستین نفر شوم
مرتضی امیری اسفندقه
کسی که در حضور تو غــــزل ارائه می کند
حـــــرف نمی زند تو را ، عمل ارائه می کند
...فقـــــــط برای کام خود لـب تو را نمی گزم!
کسی که شهد می خورد عسل ارائه می کند
نشسته تـوی دفترم نگاه ِ لـــــــرزه افـکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می کند
به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند
« رفــاه ِ» دست های تو شنیده ام به تازگی
برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه می کند
بگو به کعبه از سحر درون صــــــف بایستد
ظهــر ، قریش ِ طبع من هبل ارائه می کند
ظهــر ، کلاس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی
که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایوان طلاکاری هاست
باید از دور به لبخند تو قانع باشم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشه ی انباری هاست
نفس بادصبا مشک فشان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست
باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست
گاه آرامم و گاهی نگران ، دنیایم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست
?
نیمه ی خالی لیوان مرا پُر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست
بلند موی و پریشان، ولی به لب لبخند
چقدر زود به دیوانه ها شدم مانند!
تمام شهر قسم میخورند ضدّ منی
ولی به نام تو هر روز میخورم سوگند
چرا دو خط موازی همیشه غم دارند؟
نمیرسند ولی تا ابد کنار همند
نگاه کردی و گفتی: تو جَلد قلب منی
برو! بپر که رهایی پرندهی در بند
امید شاخهی گل هم وصال با خاک است
تو خاک و شاخهی گل را زدی به هم پیوند
مجید صحراکارها