»» خدا پیرت کنه ...
با اجازه بزرگترها این شعر فقط جنبه طنز داره
خداوندا چه بد دردیست پیری
بریدن از جهان و گوشه گیری
ز کف دادن قوای پنج گانه
نشستن روز و شب در کنج خانه
رود از تن توان از سر رود هوش
شود هر قصه از خاطر فراموش
سحر گاهان چو بر می خیزم از خواب
ندانم نور صبح از نور مهتاب
ندانم وقت صبحانه است یا شام
بباید خورد نان را پخته یا خام
روم چون سوی یخچال و فریزر
چه می جویم نمی آرم به خاطر
برم انگشت از حسرت به دندان
ندانم یخ خواهم یا کمی نان
ندانم قصدم از این آمدن چیست
که یخچال و فریزر اصلآ از کیست
به جای دیگ قوری را کنم باز
بریزم چای را در دیگ دردار
یقین دارم نداری این تو باور
نمک در قهوه ریزم جای شکر
اگر خواهم نویسم نامه ای چند
بیادم نیست نام خویش و پیوند
نه جای تمبر دانم نی نشانی
که بهمان کیست کی باشد فلانی
نویسم رشت را جای سپاهان
زنم تمبر اروپا جای ایران
دم آخر چو پاکت را ببندم
ز شادی ناگهان از دل بخندم
که به به نامه ای آمد برایم
همان پاکت را که بستم می گشایم
گر آید از تلیفون زنگ و آواز
من دیوانه در را می کنم باز
از ان افتاده ام اکنون به تشویش
که روزی گم کنم من خانه خویش
بگو با هر کسی باشی سر کین
خدا "پیرت کند " را جای نفرین
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( یکشنبه 91/7/16 :: ساعت 4:41 عصر )
»» بگو چکار کنم ؟
بگو چکار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق می دهد
با دردی که فصل را نمی شناسد
با خونی که بند نمی آید
بگو چه کار کنم؟
وقتی شادی به دم بادکنکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند
دلم شاخه ی شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است.
غلامرضا بروسان
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( شنبه 91/7/8 :: ساعت 12:26 عصر )
»» سید ...
سید مهدی که از پله های منبر پایین میاد، بانی مجلس هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکنه
وقت خداحافظی، حاجی دست می کنه جیب کتش… : آقا سید ناقابله، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
حاجی (بانی مجلس)، سید مهدی رو تا منزل بدرقه میکنه در مسیر، خانمی رو می بینند
زن، خیلی جوان نبود. اما میانسال هم نبود. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، آرایش کرده، گیس های پریشون ...
سید مهدی انگار فکرش جای دیگه است :
حاجی، برو صداش کن بیاد اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشه، نگاه تندی به سید مهدی می کنه:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببینه چی میگه !؟
سید بعد از مکثی کوتاه :
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی خوره مشتری باشیم !؟
حاج مرشد :
- خانم! برید اونجا پیش آقا سید. باهتون کاری دارند.
زن، با تردید، راه می افته.
دخترم! این وقت شب، کنار خیابون !؟
زن، کلماتش هوای درد دل داره، مثل چشم هاش که هوای بارون دارند :
حاج آقا! به خدا مجبورم، احتیاج دارم…
سید؛ پاکت رو بیرون میاره و سمت زن می گیره:
من نشمرده ام. مال امام حسینه، تا وقتی تموم نشده، کنار خیابان نه ایست !
حاج مرشد و سید مهدی راهی شدند و انگار بارون چشمهای زن، تمومی نداشت
چندسال بعد، حرم سید الشّهدا
سید، دست به سینه از رواق بیرون میاد. زیر لب سلام میده و خارج می شه
خانمی نزدیک می یاد و نقابش رو کمی کنار میده تا سید صداش رو بهتر بشنوه.
صدا، همون صدای خیابون لاله زار بود و همون بغض :
سلام آقا سید! من رو می شناسید؟ یادتون می یاد که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردین؟ همون پاکت روضه امام حسین ...
آقا سید، من دیگه خوب شدم!
و این بار، نوبت بارون چشمهای سید بود ...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( دوشنبه 91/6/13 :: ساعت 5:14 عصر )
»» زیباترین قسم ...
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
تقدیم به سارا خانم مدیریت محترم سروش دل
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( شنبه 91/6/4 :: ساعت 12:18 عصر )
»» کلاس سوم ...
یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه
معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( پنج شنبه 91/6/2 :: ساعت 9:4 صبح )
»» شاگرد و استاد ....
این مطلبم به مناسبت روز پزشک تقدیم به تمام پزشکان عزیز این وبلاگو خانم دکتر گرامی سارا خانم
گفته اند شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد ، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...
که اگر دراین مسیر نبودی باید باگریه وزاری ازاوبخواهی ازین گناه بزرگ تودرگذرد...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( چهارشنبه 91/6/1 :: ساعت 8:22 عصر )
»» مادر...
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
<** ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( چهارشنبه 91/6/1 :: ساعت 9:57 صبح )
»» من ، تو ، او ...
من، تو، او
*من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی*
*او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا*
*من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم*
*تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت*
*معلم گفته بود انشا بنویسید*
*موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت*
*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید*
*تو نوشته بودی علم بهتر است*
*شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*
*معلم آن روز او را تنبیه کرد*
*بقیه بچه ها به او خندیدند*
*آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد*
*هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته*
*شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند*
*گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت*
*من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد*
*تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت
برای مادرت می خرید*
*او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد
که پدرش می کشید*
*سال های آخر دبیرستان بود*
*باید آماده می شدیم برای ساختن آینده*
*من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم*
*تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد*
*او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت*
*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت*
*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم*
*تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود*
*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته
است*
*تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری
انداختی*
*او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه*
*برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود** !!!!*
*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتایج بود*
*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم*
*تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود*
*وقت قضاوت بود*
*جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند*
*من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند*
*تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند*
*زندگی ادامه دارد*
*هیچ وقت پایان نمی گیرد*
*من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است**!!!*
*تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*
*من , تو , او*
*هیچگاه در کنار هم نبودیم*
*هیچگاه یکدیگر را نشناختیم*
*اما من و تو اگر به جای او بودیم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*
*هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او*
*و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از
آن او
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( پنج شنبه 91/5/19 :: ساعت 9:48 صبح )
»» تسلیت
با عرض شرمندگی فراوان به خاطر دیر شدن تسلیتبه سارا خانم
خیلی ناراحت شدم واقعا نمیدونم آدم چی میتونه بگه این وقتا و چه جوری به کسی تسلیت بده که خودش همیشه به دیگران تسلیت میداد
سارا خانم از دست دادن عزیز خیلی سخته اینو میتونم درک کنم ولی ازدست دادن مادر خیلی خیلی سخت تر و تحملش برای بچه ها واقعا سخته
من چون این دردو نکشیدم خیلی نمیتونم بفهمم که چی میکشی ولی همینقدر میدونم که هیچ کسی دیگه نمیتونه جای خالی اونو براتون پر کنه
نوشتنم تو این وقتا خیلی سخته نمیدونی که چی داری مینویسی
سارا جان از صمیم قلب بهت تسلیت میگم فقط امیدوارم خدا تو این روزای عزیز بهت صبری بده که بتونی این دردو به دوش بکشی
صبری که مطمئنم تو داری چون ازت دیدم
دیگه نمیتونم بنویسم متاسفم
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( شنبه 91/5/14 :: ساعت 10:3 صبح )
»» بچگی ...
هرچه شعر دارم را میفروشم
با پولش
تمام بلندگو های اطرافم را میخرم
خاموششان میکنم
تا وقتی آرام میگویم : دلم ... گرفته ... است ، صدایم به خودم برسد
دلم برای تمام اعتراف های کودکانه تنگ است
که در ابتذال حنجره ها
به چشم کسی نیامد ....
جای چترها خالی
وقتی حتی درون ِ بارانی ِ من خیس میشد
از بس که کودک درونم از ترس اجتماع / شب ادراری داشت
و من به روی خودم نمی آوردم / کسی حوالی ِ من تب دارد
که تمام بستنی ها در دستم / آب میشدند
به روی کسی نمی آوردم / تیله هایم آنقدر صادق بودند
که دنیا از میانشان همان دنیا دیده میشد
.
.
.
حالا که تمام چرخ و فلک های این شهر
در زمین سوار میکنند و در زیرزمین فرود می آیند
بگذار با تمام موش ها پیمان ببندم
همراه خاطراتم / وجدانم را هم بجوند
شاید باور کنم
پهلوان / پنبه های در بالشم هیچ نقشی در کابوس های هر شب من ندارند
با این همه خواب ِ سرما خورده
باید باور کرد تیله هایم ذات الریه کرده اند / که دنیا را اینقدر کثیف میبینم
تو هم
اگر انصاف داری
بیا روبرویم بنشین و پشت سرم حرف بزن
من
آنقدر از " من " دلگیر است که با تو همراهی کند
"هومن شریفی"
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » mohsen_f ( چهارشنبه 91/5/4 :: ساعت 12:16 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سال جدیدسال نو مبارکروز پزشک گرامیبادرمضان...میلاد نور مبارک.......اس ام اس ولادت حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز27رجب عید مبعث پیامبر اکرم (ص)بر تمامی مسلمانان مبارکاشیایی پرکاربرد که کثیفتر از کاسه توالت هستند!7 نکته درباره آلرژی4 قانون در مصرف دارو[عناوین آرشیوشده]