آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
حافظ
روز حافظ مبارک
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خدا حافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خدا حافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
با سلام خدمت تمامی اعضای محترم و یه سلام مخصوص خدمت خانم دکتر عزیز مدیریت محترم سروش دل
این شعرم تقدیم که دکتر سارای عزیز به مناسبت سفری که پیش رو دارن
امیدوارم به خوبی و خوشی و به سلامت هر چه زودتر برگردن
البته با چمدانهای پر از سوغاتی برای اعضای وبلاگ که تو این مدت قراره اینجارو تنها نذارن
و گاهـــــــــی دلم می خواهــــد انســـــــان نباشـــــــم، ؟
گوسفنــدی باشم،
پا روی یونجـــه ها بگذارم،
اما دلـــــــی را دفن نکنــــــــم...
گرگـــــــی باشــــــم،
گوسفنـــدها را بدرم،
اما بدانــم کارم از روی ذات است،
نه از روی هــــــــــــوس...
خفـــــــــاشی باشم،
شب ها گردش کنـــــــم،
با چشم های کـــــــور،
اما خوابی را پرپر نکنم،
کلاغـــــــــی باشـــــــم،
قارقار کنم،
اما پرهایــــــم را رنگ نکنــــــــم
و دلـــــــی را با دروغ بدســــــــت نیاورم...!!!
بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط
جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط زندگی بعداز تورا آن بی گناهی که تنش نیمه جان ماندست روی دار میفهمد فقط سعی کردم بهترین باشم... نشد، درد مرا غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط حرف بسیار اما هیچکس همدرد نیست جای خالی تورا سیگار می فهمد فقط حرف دکترها قبول آرام میگیرم ولی حرف یک بیمار را بیمار میفهمد فقط تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام...حال مرا روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط مهدی نور قربانی
وقتی با خود خلوت می کنم به یاد تو می افتم ... دلم می خواهد حضور تو را در قلبم به خورشید "ماه "ستاره ها "جنگل " پرستو ها و گلهای شکفته بشارت دهم . در لحظه لحظه عمرم تو را کنار خود احساس می کنم . می دانم که راستین ترین همدم تویی .می دانم که غریبانه و تنها گریستن سخت است . اما وقتی وجود تو را در قلبم حس می کنم تنها گریستن هم شیرین می شود ...
تو تنها کسی هستی که عاشقت شدن گناه نیست ...
دلم در حسرت دیدار توست و می دانم که انسان در پرتو عشق زنده است ... عشق به تو حسرت دیدارت را افزون می کند وقتی توفیق دیدارت را پیدا کردم وجودم لبریز از شوق بود ... عشق را با تمام وجود احساس می کردم ... باور نمی کردم دوباره روزی تو را ببینم
آماده دیدار تو هستـــــم ای عشـــــق
خاموش به اقرار تو هستــم ای عشق
از جان من خسته چی می خواهی تو
دیریست گرفتار تو هستـــم ای عشق
***
تو را این قصه باشـد باور ای دوست
مرا مرگ است بی تو آخر ای دوست
کجای جــــــــاده ای؟ چشم انتظارم
نگاهم مانده خسته بر در ای دوست
***
گم کـرده خدا نشـــــانی کوی تو را
افسانه چشـــــــم ماجراجوی تو را
ای دل، دل دیــوانه خیالی شده ای
کی می شنود دمی هیاهوی تو را
تو مال منی...
خودم کشفت کرده ام
تو با من می خندی
با من گریه می کنی
درددلت را به من می گویی
دیوانه!
دلت برای من تنگ می شود
ضربان قلبت با من بالا می رود
با سکوتم ، با صدایم
با حضورم ، با غیبتم
تو مال منی
این بلاها را خودم سرت آوردم
به من می گویی دوستت دارم
و دوست داری
آن را از زبان من
فقط من بشنوی
برای که می توانی مثل بچه ها خودت را لوس کنی،
نازت را بخرد،
و به تو دست نزند؟
چه کسی با یک کلمه،
با یک نگاه،
دلت را می ریزد؟
بعد خودش جمع می کند و سرجایش می گذارد؟
چه کسی احساست را تر و خشک می کند؟
اشکت را در می آورد،
بعد پاک می کند؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی
تا ته آن را نفس می کشد؟
دیوانه!
من زحمتت را کشیده ام تا بفهمی هنوز می توانی
شیطنت کنی ،انتظار بکشی ،تپش قلب بگیری ،عاشق شوی.
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری.
تو حق نداری خودت را از خودت بگیری.
من شکایت می کنم از طرف هردویمان
از تو...
به تو.
چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند،دانه می پاشد
تا کلمات مثل کبوتر
از سروکول من بالا بروند؟
چه کسی همان بلاهایی که من سرتو آوردم
سر من آورده؟
من مال توام
دیوانه!
زحمتم را کشیده ای
کشفم کرده ای...
....
نترس
چند سوال می پرسم و می روم:
یک : چندسال پیرت کرده اند؟
دو: چندسال جوانت کرده ام؟
سه : ازدلت بپرس مال کیست؟
چهار: اگر جای خدا بودی با ما چه می کردی؟
پنج : کجا برویم؟
دستت را به من بده... .
افشین یداللهی
سلام دوستان
هفته پیش یه بنده خدایی تو جاده مشهد تصادف کرد
چون همکار داداشم بود زنگ زد من رفتم ببینم کمکی اگه لازم دارن بهشون بکنم تو شهر غریب
یه خانواده 6 نفری که توی تصادف با ماشین چپ کرده بودن پدر سالم بود پسر 18 ساله خانواده کتف و پاش شکسته بود
دختر 12 ساله سالم بود و یه دوقولوی 3 ساله داشتن که یکیش سالم بود یکیش ضربه مغزی شده بود
و متاسفانه مادر خانواده فوت کرده بود
بچه ها رو بردم خونه تا فامیلاشون برسن
بعد 2 روز تونستن جنازه رو دیروز تو صحن امام رضا دفن کنن
اما بچه 3 ساله چون توی آی سی یو بود نتونستن به مشهد انتقالش بدن
دیروز من پیشش بودم
حالش خیلی خوب بود و دکترش گفت فردا میتونید ببریدش تو بخش اما متاسفانه دیشب بچه تشنج کرده
پرستارا امروز صبح گفتن خودتونو آماده کنید دیگه امیدی بهش نیست
من از پزشکی هیچی سر در نمیارم نمیدونم علامت تشنج توی ضربه مغزی چیه
فقط یه خواهش ازتون دارم برای سلامتیش دعا کنید
چون این خانواده کلا با رفتن مادرشون از هم پاشیده
اون قلش محمد حسین خیلی وابسته به داداشش محمد مهدی که الان بستری
در ضمن این بچه ها سید هم هستن هم پدرشون سیده هم مادرشون خدا بیامرز سید بود
برای این بچه سید از ته دل دعا کنید واقعا خیلی دردناکه شرایطش
همین
با یاد خداوند تبارک و تعالی
یک روز خدا در دل بازار، یک حاجی مکار دغل کار جفاکار! بگشوده دکانی که در آن بود فراوان، از بنشن و از روغن و از نان، و ز شیر و پنیر و کره و ماست تا هر چه مرباست! چون مشتری بخت ز او گشته دل پاک، پرسید از او قیمت نان را، یا قیمت روغن، بنمود به او روی که ای فرد گرامی، گویم که بدانی، یک ظرف از این روغن نابی که از آن هیچ نیابی تو به هر گوشه بازار ،وارد شده از ینگه دنیا از قلب اروپا، ناب است و مجاری(مجارستانی)، ناقابله 5 تا دوهزاری! آن مرد نکو سیرت دل پاک ، بنمود تعجب ز گرانیش و بپرسید که ای حاجی راجی: آخر چه حسابی و کتابی است که این روغن ناچیز ، اینقدر گران است؟
حاجی بشد از پرسش او مثل لبو سرخ و چنین گفت: که ای مرد خردمند ، این روغن نایاب، قلب و جگر و کلیه و سلسله اعصاب تو را هیچ نیازارد و دارد دو سه صد خاصیت و در پی آن عافیت و عمر فراوان مهیاست! گر خواهی از آن روغن ارزان فراوان شده کشت در این کشور ایران : دکان کناری، آقای فلانی ، فروشنده آنست!
آن مشتری بی خبر از عالم وشادان، بس خرم و خندان ز خریدی که نموده به خودش گشته بسی غره که آری از بهر عیالم امشب چه ببالم!
و آن حاجی مکار ستمکار، خوشحال زآن سود و از این کار، عازم شده به مقصد ناهار! جالب تر از این نکته زکاتی است که او در جلوی خلق، داده به گدایی که بگویند چه مومن تر از این حاج فلانی در بین خلایق، والله نباشد!
باری ، اما، در منزل این حاجی ناپاک: دختر به کناری، با گوشی چندین میلیونی مشغول به صحبت شده خیلی خودمونی با بی اف ( دوست پسر) جونی ، در مورد پارتی، یا خوشگذرونی!
آن یک پسر حاجی مذکور، یک تنبل مغرور، جامانده زکنکور ، یک چند گرمی کوک (کوکایین) زده بدجور، هدفون زده در گوش، میرقصه و میچرخه چه ناجور!
و آن خانم حاجی بعد از دو سه ساعت، ازغیبت خود چون شده فارغ، در فکر یه قایق ، درینگه دنیا نزدیک اروپا، یا منتظر خانم حاجیه فلانی، باشد جهت قر و فر و غیبت و حرفهای نهانی! از دختر حاج آقا فلانی!
وین حاجی بدبخت، حیران شده در باب معانی،کزمثل منی زاهد و عابد ، اینها چه عجیب است!!! تخم و ترکه فاسق و فاجر، حقا چه غریب است!!! واقعا که عجیب است!!!