انرژی منفی را از خود دور کنید !!
خوشبختانه، راههایی وجود دارد که به آزاد کردن این انرژی از خودمان و کوتاهتر کردن مدت زمانی که موجبات ناراحتی ما را فراهم میکند، کمک میکند.
تابحال شده گفتگویی با کسی داشته باشید که یک تا دو روز ناراحت تان کرده باشد؟ شاید کسی در زندگیتان باشد، مثل رئیستان یا یکی از اعضای خانواده که این اتفاق با او مدام تکرار میشود؟ در مکالمات و اتفاقات انرژی رد و بدل میشود و اگر این اتفاق برای تان افتاده باشد احتمالاً انرژی منفی دریافت کردهاید. اگر این اتفاق در دفعات مختلف با بعضی آدمها برایتان تکرار شود، این احتمال وجود دارد که آن افراد عادت به صادر کردن انرژی منفی دارند و شما هم نمیدانید چطور باید از شر آن انرژی منفی خلاص شوید. مخصوصاً برای آن دسته از ما که حساستر هستند رها کردن این انرژی منفی میتواند خیلی دشوار باشد.
اینکه صبر کنید این انرژی به خودی خود پراکنده شود ممکن است یک تا دو روز طول بکشد اما خیلی بد است اگر مدت زمان طولانی بعد از این که کسی به خاطر یک گفتگوی ضعیف یا ناآگاهی کسی چه کلاماً و چه غیره تاثیر منفی بگذارد، اذیت شود. خوشبختانه، راههایی وجود دارد که به آزاد کردن این انرژی از خودمان و کوتاهتر کردن مدت زمانی که موجبات ناراحتی ما را فراهم میکند، کمک میکند.
1 - یک راه ساده آن این است که خیلی راحت خودتان را تمیز کنید. وقتی معمولاً دیگران این توصیه را به ما میکنند بیشتر منظورشان از نظر فکری است اما اینکار را میتوانید فیزیکی هم انجام دهید. دستها، پاها، سر و پشتتان را با یک برس یا دستمال تمیز کنید انگار که میخواهید یک لایه گرد و خاک از روی بدنتان تمیز کنید. بلافاصله بعد از این که ابرهای تیره انرژی منفی از روی بدنتان بلند شد، احساس خوبی پیدا خواهید کرد. بهتر است این عمل را در فضای باز و در طبیعت انجام دهید. این روش، روش اولیه است و سایر روشها باید به دنبال این انجام شوند.
2 - یک تکنیک دیگر این است که با عقب دادن شانهها، آن را از شانههایمان بیندازیم. انرژی، مخصوصاً انرژی منفی مثل خشم که وقتی کسی کار بدی در حق تان انجام میدهد ایجاد میشود، معمولاً روی شانههای شما مینشیند. با چندین بار عقب دادن شانهها به تکان خوردن آن انرژی کمک میکنید و وقتی آن انرژی به حرکت درآید میتوانید آن را دور بیندازید به جای اینکه در جای خود بماند.
3 - فوت کردن آن هم یک راه فیزیکی دیگری است که کمکتان میکند. پس یک نفس عمیق بکشید و هوا را به سرعت و با قدرت از دهانتان بیرون کنید. این کمک میکند انرژی منفی از محیط درونیتان بیرون بیاید.
4 - نمک دریایی هم میتواند انرژی منفی را تغییر دهد. یک محلول ساده که از چند قاشق غذاخوری نمک دریایی خوب با چند قاشق روغن نارگیل یا زیتون درست شده است میتواند کمک تان کند. این محلول را با یک فنجان آب داغ مخلوط کنید تا نمک دریایی در آن حل شود و آن را به آرامی زیر دوش روی سر و بدنتان بریزید. آن را چند دقیقه خوب روی پوست سرتان و بدنتان ماساژ دهید و به این روش محلول پاککننده خانگی خودتان را ساختهاید. بعد پوستتان احساس فوقالعادهای پیدا میکند و انرژی منفی قبل به انرژی مثبت تبدیل میشود. خوابیدن در وان با آبی که یک فنجان نمک دریایی در آن ریخته شده است هم به ریلکس شدن شما و از بین بردن انرژی منفی کمک میکند.
در این مورد هم مثل مشکلات دیگر بدن، پاکسازی عمیق بدن هم میتواند مفید باشد. این کار مخصوصاً اگر منتشر کننده این انرژی منفی خودتان باشید خیلی موثر است زیرا این احتمال وجود دارد که مقدار زیادی انرژی منفی را در درونتان نگه میدارید. پاکسازی روده و کبد خیلی کمک میکند زیرا احساسات ساکن معمولاً در روده جای میگیرند و یک کبد سمی معمولاً زودتر خشم را احساس میکند. در واقع، اگر کبدتان تمیز باشد، احساس کردن خشم سختتر خواهد شد. اما احساسات ساکن میتوانند در هر جای بدن رخنه کنند و برای بیرون آوردن آنها نیاز به پاکسازی عمیق بدن است.
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه
اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او
گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درنگ یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟
چرا به من کسی چیزی نگفته بود ؟
.. بی امان گریه میکرد""
پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد
به مرد بودن خود افتخار کنید! (البته جهت برانگیختن حس قبطه خانمها هم خوندش خالی از لطف نیست)
*همیشه از نام خانوادگی شما استفاده می شود.
*مدت زمان مکالمه تلفنی شما حداکثر 30 ثانیه است.
*برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.
*در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز می کنید.
*دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.
*لازم نیست کیفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبال تان بکشید.
*ظرف مدت 10 دقیقه می توانید حمام کنید و برای رفتن به مهمانی آماده شوید.
*هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید از خانه بیرون بروید و هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید برگردید.
*همکاران تان نمی توانند اشک شما را در بیاورند.
*اگر در 34 سالگی هنوز مجردید، احدی به شما ایراد نمی گیرد.
*رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبیعی است.
*با یک دسته گل می توانید بسیاری از مشکلات احتمالی را حل کنید.
*وقتی مهمان به خانه شما می آید لازم نیست اتاق را مرتب کنید.
*بدون هدیه می توانید به دیدن تمام اقوام و دوستان تان بروید.
*می توانید آرزوی هر پست و مقامی را داشته باشید.
*حداقل 20 راه برای بازکردن در هر بطری نوشابه داخلی یا خارجی بلد هستید.
*ضرورتی ندارد روز تولد دوستان تان را به خاطر داشته باشید.
فواید سربازی رفتن دخترها :
1) قضیه فرار از سربازی به کل منتفی میشه و همه (پسرها) می خوان برن سربازی ... حتی اونهایی هم که قبلا رفتن می خوان دوباره برن!!
2) غذای پادگان ها نسبت به گذشته خیلی بهتر میشه ( دخترها می خوان هنرهاشون را نشون بدن)
3) هیچ کس دیگه دنبال معافیت نمیره حتی کور کچل ها هم می خوان بیان سربازی!!!
4) اضافه خدمت برداشته میشه ... کارایی که قبلا باعث اضافه خدمت می شده حالا باعث کاهش خدمت میشه
5) ازدواج دانشجویی و لاو ترکوندن توی دانشگاه کم میشه و ازدواج در پادگان و عشق من هم سنگر من مد میشه!
6) فرهنگ عمومی پادگان افزایش پیدا می کنه .... دیگه سربازها فحش رکیک به هم نمیدن از شوخی های شهرستانی(!!) هم خبری نیست(بخاطر حضور بانوان!)
7) حمام و دست شویی های پادگان ها بالاخره روی بهداشت رو هم می بینن
8) دیگه رژه ها در پادگان درست انجام میشه .... چون دخترها را مبذارن صف اول
9)خاموشی از 9 شب به 12.5 - 1 شب میرسه
10) همیشه می تونی یکی را پیدا کنی که پوتین و جورابات را بشوره
11) خدمت سربازی از 2سال به 6 ماه کاهش پیدا می کنه ... اگه خواستی میتونی اصلا نری ... چون تا 15 سال بعدش سرباز نمی خوان از بس داوطلب هست
12) بعد از 6 ماه که از سربازی بر می گردی اندازه 6 سال خاطره داری!!!
آیا واقعیت داره!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
ایران رکورد سرطان را خواهد شکست!!!
soya lectin که در ایران به "لسیتین" معروف است پروتئین گیاهی است که به کربوهیدرات خاصی تبدیل میشود و مورد ما همانطورکه پیدا است پروتئین سویا میباشد که مانند عسل رقیق است. این لسیتین در ایران تولید نمیشود و دارای دوگونه میباشد، صنعتی و خوراکی که اختلاف قیمت آنها 6 تا 9 برابر است (بستگی به کشور فروشنده دارد) لسیتین صنعتی بیشتر در صنعت رنگ به کار میرود و خوراکی آن بیشتر در صنعت شکلات سازی.
مثلا شرکت مینو در ماه حدود 60 تن مصرف دارد. شما اگر در اسناد گمرکی کنکاش کنید متوجه میشوید که آخرین پارتی لسیتین خوراکی ترخیص شده از گمرک به تاریخ سال 1365 بوده و از آن تاریخ هزاران تن شکلات و آب نبات با لسیتین صنعتی سرطان زا درست شده است. جالب است که بدانید این لسیتین ها در گمرک تحت نام خوراکی وارد میشود ولی قیمت همه آنها درحد لسیتین صنعتی است.
لذا مقتضی است این آگهی را به دیگران اعلام نمائیم و از مصرف شکلات های ایرانی بخصوص برای بچه ها خودداری نمائیم.
داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر
> یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
>
> یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
> آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت:
دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود.
بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم
یادم باشد که ...
یادم باشد که: او که زیر سایه دیگری راه میرود، خودش سایهای ندارد.
یادم باشد که: هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادم باشد که: زخم نیست آنچه درد میآورد، عفونت است.
یادم باشد که: در حرکت همیشه افقهای تازه هست.
یادم باشد که: دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.
یادم باشد که: آنها که دوستشان میدارم میتوانند دوستم نداشته باشند.
یادم باشد که: فرار؛ راه به دخمهای میبرد برای پنهان شدن نه آزادی.
یادم باشد که: باورهایم شاید دروغ باشند.
یادم باشد که: لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.
یادم باشد که: آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفتهاند و او را راه میبرند.
یادم باشد که: لزومی ندارد همان قدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادم باشد که: محبتی که به دیگری میکنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.
یادم باشد که: اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادم باشد که: دلخوشیها هیچکدام ماندگار نیستند.
یادم باشد که: تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز رو به راه است.
یادم باشد که: هوشیاری یعنی زیستن با لحظهها.
یادم باشد که: آرامش جایی فراتر از ما نیست.
یادم باشد که: من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.
یادم باشد که: برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!
یادم باشد که: در خستهترین ثانیههای عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادم باشد که: لازم است گاهی با خودم رو راستتر از این باشم که هستم.
یادم باشد که: سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشتهاند، هر کسی سهم خودش را میآفریند.
یادم باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت میشود، بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست.
یادم باشد که: پیشترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.
یادم باشد که: آنچه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.
یادم باشد که: نیازمند کمکاند آنها که منتظر کمکشان نشستهایم.
یادم باشد که: هرگر به تمامی ناامید نمیشوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادم باشد که: غیر قابل تحمل وجود ندارد.
یادم باشد که: گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد.
یادم باشد که: خوبی آنچه که ندارم این است که نگران از دست دادناش نخواهم بود.
یادم باشد که: وظیفه من این است؛ حمل باری که خودم هستم تا آخر راه.
یادم باشد که: در هر یقینی میتوان شک کرد و این تکاپوی خرد است.
یادم باشد که: همیشه چند قدم آخر است که سختترین قسمت راه است.
یادم باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادم باشد که: به جستجوى راه باشم، نه همراه.****
دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده،
کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برای یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی!
یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن و معرکهگیری…
اما بگذار به سن و شرایط تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
قحطی!!!
اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم. سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود. صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب. روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود. همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ... اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد! یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود. همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود. امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا... و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم. مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود! اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است. ورشکسته شدن انتشارت، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری و ... برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقم مان سخت نگرانیم! ... می شود کتابها نوشت... خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم. هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش! قحطی امروز قحطی انسانیت است قحطی همدلی قحطی عشق!