سلام
امروز خانوم دکتر وبلاگمون از سفر برمیگردن...
من وتمام نویسندگان وبلاگ از همینجا بهش خوش آمد میگیم .
زیارت قبول سارا جان.
خورشید بود و میدرخشید
در سال سخت خشکسالی
در سال اندوه بیابان
وقتی دعا کرد از ته دل،
از آسمان بارید باران
او غنچه ها را دوست می داشت
با بچه آهو مهربان بود
هم حرف گل را درک می کرد
هم با پرنده همزبان بود
یک روز وقتی بچه گنجشک
از ترس مار، او را صدا کرد
با مهربانی رفت نزدیک
گنجشک کوچک را رها کرد
از کوچه های شهر غمگین
رد می شد و لبخند می زد
رد می شد و با قلب گلها
خورشید را پیوند می زد
او روز و شب در باغ دلها
مهر و نشاط و روشنی کاشت
خورشید بود و می درخشید
خفاش با او دشمنی داشت
از طرف تمامی همکاران
نفرین بر آن کسی که بگوید به ما دروغ
یا آورد ز ما خبری بر شما دروغ
هرگز بدان، دروغ نگفتست با حیا
من واقفم که عرضه کند بی حیا دروغ
قتل و زنا و خوردن می خود بود گناه
لکن بتر ز قتل و می از زنا دروغ
با حق بود به جنگ کسی که دروغ گفت
بی عفتی نگر که کشد تا کجا دروغ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغا
آدمیت برنگشت
گشت و گشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نا بجاست
قرن "موسی چومبه" هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زدسهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه،و شاید همه ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد.
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهی یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقهه می خواند.
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد:
سهراب!
کفش هایم کو؟
سهراب سپهری
"چراغ امید"
بُغضی، فروخورده در گلو؛
نگاهی منتظر
بر میله های سرد؛
کودکی لرزان
برچهارپایه ی سقوط!
گیسوانی خونین
بر خاک و سنگ؛
گوش ها مالامال از
شنیدن تکرار دردها
و جان ها کوفته از
تحمل سنگینی این بار
قانون و مرهمی نیست
بر تن خسته !
من فانوسی افروختم
که تمام دارائیم بود!
ای یار، ای همراه، ای رفیق
تو نیز چراغی بیفروز
تا جهان روشن شود!
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
گلدونا گل ندادن
درختا بار ندادن
گوسفند و گاو و میش ها
ماست و پنیر ندادن
گندمهای بیابون
یه لقمه نون ندادن
چشمه های تو دالون
یه چیکه آب ندادن
به هر کی هر چی گفتم
به من جواب ندادن
مردای مست کوچه
تو جیباشون کلوچه
تلو تلو میرفتن
از پیچ و تاب کوچه
آی آدمای مرده
ترس دلاتونو برده
پس چرا ساکت هستین
سگ دلاتونو خورده
به هر کی هر چی گفتم
به من جواب ندادن
بسه ساکت نشستن
در خونه ها رو بستن
ار همه دل بریدن
دل به کسی نبستن
یالا پاشین بجنگین
با این روزای ننگین
چه فایده داره اینجا
حتی نشه بخندیم
به هر کی هرچی گفتم
به من جواب ندادن
به من جواب ندادن...
یاد فریدون فروغی جاودانه باد
زمانی که جای گل را خار گرفته
زمانی که صدای حقیقت گرفته
زمانی که آدم ها در فشار ، آدم می شوند
زمانی که خفقان و نابودی همه عقاید پاک را فرا گرفته و حاکمیت دست دروغ و ریا و یاوه گویی ها افتاده
زمانی که راستگویی دروغ انگاشته می شود و دروغ حکم خدا
زمانی که آخرین ملکه زمین خود را برتر از همه می داند که چنین نیست
زمانی که اسب ها هم از شیهه کشیدن خسته شده اند
به راستی نفس های در سینه حبس شده مان را می شود به راحتی بیرون داد
به راستی بغض های گلوی گرفته شده را می توان خالی کرد
به راستی حقوق انسانی زیر پا گذاشته شده را می توان جبران کرد
به راستی آبروی رفته را می توان دوباره بازگرداند
به راستی انسان این چنین است که چشمش را به روی حقیقت می بندد و هر آنچه از دهان بیرون بیاید را باور دارد
زبان من کوتاه از ناگفته هایی است که قلب و روح و جسم مرا آزرده خاطر کرده . نمی دانم پناهگاهمان کجاست ! نمی دانم خدا چه سرنوشتی را برای ما رقم خواهد زد! نمی دانم آیا کودکی که در خفقان و خفت و ذلت بدنیا آمده خواهد توانست به عزت و شرافت برسد!!؟؟
خدایا
عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم
عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم
در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم ,
عجیب آنکه
از خود میگویم
منم میزنم
خواهش دارم و آرزو میکنم
خدایا...
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.
خدایا ...
تو به من
پوچیه لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاندی
ارزش شهادت را آموختی
خدایا
تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.
خدایا کفر نمی گویم ،
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم ؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی .
نمی گویی؟
خداوندا
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مس قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی ؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است
و از احساس سرشار است .