خدایا: من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!
پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند؟
تا ابد محتاج یاری تو، رحمت تو، توجه تو، عشق تو، گذشت تو، عفو تو، مهربانی تو، و در یک کلام ... محتاج توام!
در دفتـر علـم ، شغـل پـزشکـی چو نگین است
این حرفه ، بـرازنده تــر از هــرچـــــه ثمین است
هر دایره ، در وسعت خـــو د حیطـــــــــه ای دارد
این دایره ی عقــل بشـــر، فـــــــو ق یقین است
روزی قــدمــا، محـو ر این مسئــــــلـــــه بو د نــد
امـروز ، فـرا تـر ز همــــه سطــــــــــح زمین است
آنگاه کـه بـه هـر گو شـه ی این عالـم خــا کـــی
بیمــاری و رنجـو ری و محنت بـه کمیــــــن است
تـــا مـحـــرز و نـــا بـــو د نگـــردد اثـــــــــــــر ا تش
این شخص پزشک است، که بسیار غمین است
د ر محضــر ا نســــا نی، معــلــــم شــــده زبــده
د ر حـو زه ی سلـم و صحت، پـزشـک امین است
فـرهیختـگـی ی خلـق ، ز ا ین نکتـه عیـان شـــد
د یـد نـد و د یـد یـــم ، پــزشـــــک روح یمین است
گر ظرف بـو د سلـم و صحت ، عقل چـو مظـروف
این هر د و ز اقشار پزشک هست که رهین است
آنجــا کـه تــرازو ی بشــر ، "فکـر" بـسنـــجـــــــد
اعــلام کنـــــد ، د ا نش ا یـن تـــو ده و زیـن است
" پـرو ا نه " کـه جـا ن را بــه جهــا نـی نفـروشــد
د ر آتش علم غو طه خو رد ، مسئـلـه ا ین است
روز پزشک رو اول به خانوم دکتر وبلاگمون و بعد به تمام پزشکان کشورم تبریک میگم و امیدوارم روز به روز با وجود این گرامیان در دانش پزشکی به سوی رشد و تعالی حرکت کنیم.... روزتون مبارک
آری بوی خدا می آید
صدای صلوات
واقعا چه زیباست روزه داری
یکی شدن و همه برای یکی شدن
دعوت به سفره و مهمانی خدا
مهمانی خدا با مهمانی همه فرق می کند
گرسنگی زیبا می شود تشنگی پاداش دارد
همه راستگو می شوند
خدایا ممنونم که یک بار دیگر اجازه نشستن بر سفره
و دعوت به این مهمانی را دادی
نشستن بر این سفره لیاقت می خواهد خود خدا دعوت
می کند پس قدرش را بدانیم
ماه بهار قران ماه شب های قدر ماه رمضان آمد
این ماه برهمه مسلمانان تهنیت باد
حرف زدن آسان است و سکوت سخت ... یا با این و آن حرف می زنی یا در میان انبوده صداهای پیرامون ...
از کوچه و محله و خانه تا رادیو و تلویزیون و اینترنت غرق می شوی . گاهی از حرف زدن خسته می شوی یا کم می آوری و مجبور می شوی سکوت احتیار کنی ولی این سکوت از ناچاری است .
گاهی در هیاهوی جمعیت گم می شوی ولی صداهای بیرون را نمی شنوی ، چون صداهای بلند تری از درون ، ذهن و فکر تو را به خود مشغول ساخته است .
شاید بتوانی از سر و صداها دور شوی و به جای ساکت و خلوت بروی گوشه خانه ای بخزی یا به لب دریا بروی یا در میان دشت بی انتهایی گم شوی .
آنگاه که صداهای بیرون خاموش می شود شروع می کنی به آهنگ زدن درونی و در دنیای کلمات پر سر و صدای درون خود فرو می روی .
هیاهویی بزرگتر از هیاهوی جمعیت در اینجا به گوش می رسد و هزار گونه آهنگ با هزار پیام از هزار سو ... باز هم در میان انبوه نغمه ها و نداها و آهنگ ها و حرف ها غوطه می خوری .
چگونه می توانی این همه صدا را خاموش کنی .... چگونه می توان سکوت کرد در میان این همه غوغا و فریاد از درون و بیرون ؟
چگونه می توان روحی نا آرام و زخمی را ساکت کرد ؟ ...
سکوت سخت است خلوتی که در آن هیچ صدایی به گوش نرسد و همه فریاد های درونی خاموش گردد . اما فریادهای بیرونی قطع شدنی نیست ؛
این دهان بســتی دهانی باز شد
تا خورنده ی لقمه های راز شد
خیلی ها ساکتند اما صامت نیستند و با خود کلنجار می روند یا گفتارهای ذهنی پریشان سرگردان و بیمارشان می سازد . صدای کینه ها و عشق ها . صدای قهرها و آشتی ها ..... باید با خود آرام باشیم و فرصتی بدهیم برای شنیدن سخنانی از فراسوی ذهن و خیال . کمی به نغمه های دل گوش دهیم . همان که بر دل ما از یار می خواند و در گوشمان رازهای بسیار ساز می کند .
کیست در گوش که او می شنود آوازم یا کدامین که سخن می نهد اندر دهنم
وقتی زبانت خاموش است و ذهنت آرام ، می توانی آگاهی خود را معطوف کنی به سخن گویان آسمانی . نغمه ها و رازها و آهنگ ها و نواهای شور انگیزی چون آبشاری از نور بر سنگهای دل فرو خواهد ریخت . آیا بر خلاف سرعت و عجله ای که در حرف زدن داریم بهتر نیست کمی خاموشی و سکوت اندیشمندانه را تمرین کنیم ؟
ــــــــــــــــــــــ ،،،،،،، ــــــــــــــــــــــ
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و زبانش دوختند
من اعتراف میکنم به قتل، حمل اسلحه
به ارتباط اجنبی، به سازش و مسامحه
من اعتراف میکنم به ننگ سرسپردگی
به اغتشاش و مفسده، به شرب خمر و هرزگی
من اعتراف میکنم به انقلاب مخملی
به کودتای موسوی علیه بیت رهبری
من اعتراف میکنم که خاتمی منافق است
و شیخ هم طبیعتا خرابکار و فاسق است
و اعتراف میکنم به صاف بودن زمین
به روز بودن شب و یسار بودن یمین
من اعتراف میکنم که جاننثار رهبرم
که قتل این همه جوان نبوده کار رهبرم
من اعتراف میکنم که شب سفید بود و من
اگر سیاه دیدمش خطای دید بود و من
من اعتراف میکنم که اشتباه کردهام
و عمر خویش بیجهت چنین تباه کردهام
من اعتراف میکنم تعفن لباس من
زکار خویش بوده من خودم خراب کردهام
فقط مرا تمیز کن، مجال یک وضو بده
من اعتراف میکنم هوای آب کردهام
من اعتراف میکنم نه بطری و نه کابل بود
نه سقف بود و پنکه و نه پیچش طناب بود
من اعتراف میکنم که قرصها توهم است
و فرد خائنی چو من نه لایق ترحم است
من اعتراف میکنم فقط کمی امان بده
به دوستان گشنهام فقط یه لقمه نان بده
من اعتراف میکنم تو رو خدا فقط بزن
چه کار کرده مادرم؟ چه کار کرده پیرزن
من اعتراف میکنم فقط نگو به دخترم
در این یکی دوماه من چه آمدست بر سرم
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
من هلاک تو و خاک زیر پاتم، توپولف!
من زمین خوردهی جعبه ی سیاتم،توپولف!
کشتهی تیپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!
مردهی ریپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
من هواپیما ندیدم اینجوری ناز و ملــوس میپری پر می زنی روی هوا عین خروس!
بذار ایرباس واست عشوه بیاد- دراز لوس- بدگِلا چش ندارن ببیننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محــو نیگاتم ، توپولف یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
مـــا رو میبری نقـــاط دیدنی وقت فرود
گاهی وقتا سر کـــــوه و گاهی وقتا ته رود
می فرستن همه تا سه روز به روحمون درود
می خونه مجری سیما واسمون شعر و سرود
چرا ماتم می گیرن ، مبهوت و ماتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
وقتی عشقت میکشه گاهی با کلّه می شینی
به جـــــای باند فرود، توی محلّه می شینی
یا میری تــــوی ده و رو سر گلّه می شینی
زودی مشهور میشی، رو جلد مجلّه می شینی
پی گیرعکســــــا و تیتر خبراتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
می خوام از خدا که یک لحظه نشم از تو جدا
چونکه وقتی باهاتم هی می کنم یـــــاد خدا
بدون نذر و نیـــاز بــــــا تو پریدن ، ابدا!
می کنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا
واســه جنّت بلیتت گشتــــه براتم، توپولف!
یه کلـــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
تو که هی رفیقــــای ایرونیتو یاد می کنی
کی میگه تــــو انبارای روسیه باد می کنی؟
ما رو پیک نیک می بری، سقوط آزاد می کنی
خدا شــــادت بکنه ، روحمونو شاد میکنی
بری تا اون سر اون دونیا(!) باهاتم، توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف
گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*نه جهنم ، نه بهشت
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
فکر غم های یتیمان نکنند
دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینی
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....
من نماینده شهری دیدم
نطق می کرد بلند
(
نطق پیش از دستور )و به یک جاده آسفالته شهری قانع بود
من سفیری دیدم
دوغ را با دوشاب تحلیل سیاسی می کرد
کشک را می سابید.
من وزیری دیدم که گزارش می داد
که چه انجام شده است
ـ و چه خالی می بست ـ
شاعری دیدم من در هپروت
رفته از کاج بلندی بالا
چوبدستی در دست!
به ابوالقاسم فردوسی می گفت:
((الواط))
و به رستم می گفت:
((شعبان بی مخ))!
من به او می گفتم :
((ای سخن های تو چون بعضی اشعارت سست
مرده را پشت سرش حرف زدن نیست درست))
من رئیسی دیدم
که طبابت می کرد
و وزارت می کرد
و وکالت می کرد
و سفارت می کرد
و کتابت می کرد
و صد و شصت و سه تا شغل دگر.......!
من همه اینها را دیدم وقتی که نبودم در خواب