سالگرد ازدواج دوست و همراه همیشگی سروش دلیها مبارک
باران جان سالروز بستن مهمترین عهد زندگیتون رو به شما و همسر گرامیتون از صمیمه قلب تبریک میگم انشاالله سالهای سال در کنار هم و عاشقتر از همیشه زندگی رو به سمت رشد و تعالی حرکت بدید...
امیدوارم تبریک دست خالی سروش دلیها رو با سخاوت بی حدت پذیرا باشی...
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد ، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت . آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود . پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود . صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه ی کوچکی را می نوازد .
در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت نترس دوست من ، ادامه بده من این جا هستم . استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد . پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آن را به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت .
این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید . خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید . بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید . ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست . اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد .
تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید . همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید . در این لحظات که همه ی روزگار بر شما سخت می گیرد . آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید :
نترس دوست من ! ادامه بده ! من این جا هستم
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟
از چه خوشحالی تو!
به چه می بالی تو!
از دروغی که به مردم گفتی!؟
به شروعی که به ننگین کردی!؟
از جوانی که به خاکش کردی!؟
به صدایی که دروغش خواندی!؟
از خدایی که دلش خون کردی!؟
به زمینی که تو گلگون کردی!؟
از غم مادر شاد دیروز!؟
به عذاب پدری جان افروز!؟
راستی ای خوشحال!؟
تو بگو...
من چگونه این حقایق را فراموشش کنم!؟
با چه رویی اعتماد رفته ام را بازگردانم به جان!؟
با کدامین دل بگویم من مسلمانم هنوز!؟
با چه کس گویم که دینم دین اسلام است هنوز!؟
با کدامین اسوه من ثابت کنم دینم شفاست!؟
من چگونه گویم اسلامم پر از مهر و صفاست!؟
بر چه کس ثابت کنم دینم بدور از کینه هاست!؟
با کدام افسرده ای گویم که اسلام از خشونت ها جداست؟!
با تمام حرفهایم دینم اسلام است هنوز!
دین من پیغمبرش مهر و صفاست
دین من مولایش از رنگ شرارتها جداست
گر چه این نامردمان دین را به قدرت باختند
خون و رنج و آه را با پوشش دین ساختند
گر چه بر طبل جسارت تاختند
کارها کردند و خود را باختند
گر چه از راه محمد (ص) آن رسول مهربان
راه ننگین شقاوت بر دلان انداختند
این ره خونین نخواهد داشت پایانی دگر
ار چه در دلها نماندست مهر ایمانی دگر
***
بگذریم از انسان از دل بی یزدان
حال و احوال از انسان پرسیم!؟
با چه رویی چه دلی!؟
این کجا انسان است!؟
تو بیا تا با هم رد شویم ازدل این خلق تهی
حال دیوار به از حال بشر
حال دیوار بپرسیم کنون...
راستی ای دیوار تو چطوری اکنون!؟
دیشب از موش درونت ناله ها بر میخاست!
این چه دردی است که در جان تو هم افتاده!؟
دیشب از آدمیت خسته شدم
از دل بی موشم
دیشب از مغز دلم بر میخاست ... آفرین بر دیوار
این پست هم به افتخار باران خانومه عزیز که حیفه این همه معرفتو بی جواب بذاریم
بــــزن بـــــاران
******
بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
*
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
*
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
*
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
*
بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
*
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
*
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
*
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
*
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
*
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
*
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
وقتی حسد برادر قابیل میشود
حتی کلاغ دشمن هابیل میشود
وقتی هبوط میکند آدم به قعر چاه
گندم به گرگ توطئه تبدیل میشود
دنیا که مبتلای به قانون جنگل است
میراث دار مستی چرچیل میشود
شیطان هنوز در پی ویرانی خدا
آیینه دار لشکری از فیل میشود
اینجا که افتخار به خورشید کشتن است
هر شب هزار کنگره تشکیل میشود
ای روزگار این رسم و این آیین نمی ماند
دنیا چنین غمگین و وهم آگین نمی ماند
گیرم گلی چیدند، اما بر لب دنیا
لبخند گل می ماند و گلچین نمی ماند
هرچند در ذهن درخت پیر، بعد از این
یادی به جز اندوه فروردین نمی ماند
هرچند در آیینه ها تصویر زیبایی
از انحنای رقصی آهنگین نمی ماند
هر چند در تنگ بلور سینه ی مردم
رنگی به غیر از ماهی خونین نمی ماند
هرچند یوسف گم شد و در کلبه ی یعقوب
حتی نشان از بوی بنیامین نمی ماند!
...اما به جادوی پر سیمرغ ها سوگند
این زخمهای کهنه بی تسکین نمی ماند
ماهی که می بینی فرو رفته ست در مرداب
بالا بلند است اینچنین پایین نمی ماند
***
ای مومنان! فکر بهشتی تازه تر باید
تزویرتان پشت نقاب دین نمی ماند
***
کندوی متروک زمین، خواب عسل دیدست
فرهاد هم اینگونه بی شیرین نمی ماند
خون رگ دست "امیر" از هر انارستان
می جوشد و در بند باغ فین نمی ماند
***
ای شاعر از پس کوچه های شعر خود برگرد
شهر تو در تسخیر آن و این نمی ماند
حتی اگر باران سنگ
از آسمان
بارد
این شهر لبریز گل و آیینه می ماند
مردی که درآیینه ها تکثیر خواهد شد
چندان به این دیوانه ی مسکین نمی ماند!
نه تنها پیرهن از چین بیاریم
که اقلامی خفن از چین بیاریم
برای رفع مشکل از جوانان
در این فکریم زن از چین بیاریم!
کفن پوشان راه محو فقریم
ولی باید کفن از چین بیاریم
دکانها مملو از پوشاک چینی است
از این پس رختکن از چین بیاریم
اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد
نکن شیون لَبَن از چین بیاریم
چراغ مه شکن وقتی نداریم
چراغ مه شکن از چین بیاریم!
هزار و صد تومن لازم اگر شد
هزار و صد تومن از چین بیاریم!
ولی، شاید، اگر، داریم، اما
یقینا، واقعا از چین بیاریم
گلاب قمصر کاشان گران است
بیا مُشک خُتن از چین بیاریم
به هر صورت به سود ماست کلا
اگر حتی لجن از چین بیاریم
به جای رستم دستان و سهراب
اساطیر کهن از چین بیاریم
برای شاعران الفاظ کمیاب
جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم
پر طاووس در دنیا گران است
دماغ کرگدن از چین بیاریم
اگر با زلزله تهران فرو ریخت
دوباره یک پکن از چین بیاریم
دموکراسی فراوان اولا هست
نباشد ثانیا از چین بیاریم
و آزادی که اصلا مشکلی نیست
ترن پشت ترن از چین بیاریم
دهنها خسته شد از نطقهامان
یدک باید، دهن از چین بیاریم
ترقه، فشفشه، باروت، موشک
خطرناکه حسن! از چین بیاریم
خلاصه جنس کشور گشته چینی
فقط مانده وطن از چین بیاریم
بیا تا دست یکدیگر بگیریم
و سر تا پا بدن از چین بیاریم
به هر صورت سیاست اینچنین است
به ما هر چی بگن از چین بیاریم
شکسته های دل :
دلبستگی رنج است .....
و هر چه به چیزها و آدمها دلبسته تر باشیم در رنج تریم .......
دلبستگی چون آب شوریست که هر چه بیشتر بخوریم تشنه تر می شویم
به خیال خام خود آمده بودم که بی نیازی را بیاموزم و دلبستگی به نیازها را آموختم
اما ......
اما دلبستگی ها مزید نیاز هایم شد ........
الهی ! رسالت خود بودن را به من بیاموز تا دلم تجلی گاه حضور عاشقانه تو باشد ....
من در این گوشه غربت چقدر جا مانده ام ....
عطر حضورت و حدیث دل سپردنم آرزوست
الهی ! رهاییم بخش از هر آنچه که در آن دلبستگی غیر تو باشد
خسته از دل سپردنم .... خسته از تکرار گفتن و شنیدن ....
خدایا خوب می دانم ... می دانم که بهترین پناهگاهم تویی !
حالا خودم را تبعید می کنم و پناه می برم به مخروبه دل بی تابم
اما .....
به زندگی باز می گردم
مرا ببخشید که ................