دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ این همه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده ...
پیکر نازک تنها قلمم؛ زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم
...
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو؛ گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟؟
می توانی تو بیا؛ این قلم؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته؛ و یه پنجره ی ساکت و بسته!
از من! آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش ..
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذ می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ این همه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب
تو بیا و بنویس
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
» خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟«
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
ماه من غصه چرا !
آسمان را بنگر، که هنوز ، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما میخندد !
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن گفتنها
کار آنهایی نیست، که خدا را دارند
ماه من !
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشهای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست هنوز!
او همانی ست که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد .....
او همانی ست که هر لحظه دلش میخواهد، همه زندگیام، غرق شادی باشد ....
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است .... !
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند، سبزهزاری ست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست ، خدا هست هنوز ....
صوفی و گدا
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما کاملا سرخورده شدم .
درویش خنده ای کرد و گفت : من اماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم .با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد کهتا دمپایی هایش را به پا کند . بعد از ممدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا برم و ان را بیاورم صوفی خندید و گفت دوست من ، گل میخ های طلایی چادر من در زمین فرو رفته اند نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند . در دنیا بودن ، وابستگی نیست .وابستگی حضور دنیا در ذهن است و وقتی در ذهن ناپدید می شود این را وارستگی می گویند .
چراغ ها خاموش اند و دروازه ها بسته
محصور شده ایم در یک دور تسلسل خیلی بزرگ
که به ناچار در ان می گردیم و می گردیم و می گردیم
انقدر می گردیم تا چرخ این زندگی خسته ، ترک بردارد بشکند
و گاه گاهی که نسیمی می وزد ،
گاه گاهی که بوی گل های بهار
در خسته راه های پاییزیمان می پیچید ،
گاه گاهی که صدای پای یار در گوش هایمان طنین می افکند
انگار که جادوی این هزار توی تاریک ، مسخ مان کرده باشد ،
انگار که هیچ گاه چنین صدای نشنیده ایم و این نسیم ، را هرگز حس نکرده ایم
راحت سر بر می گردانیم و راهمان را ادامه می دهیم ،
اما به کجا
من نیز نمی دانم
خدایا ، بر چشمانم ببخش رو نگرداندن را ، بیچاره به تاریکی عادت کرده است
خدایا ، بر دلم ببخش آتش نگرفتن را ، طفلکی به خاموشی عادت کرده است
خدایا بر من ببخش ، که راه های سیاه تو در تو بد جور از تو دورم ساخته ، انقدر که حتی
صدایت را نمی شنوم که به سوی خود می خوانی ام
انقدر که ...
دلدارترین دلداران..
نزدیک تر از رگ گردنی و
دور تر از ..... دید چشمانم
دلداری و شکیب و شنونده
من ز شرم روی تو گریانم
همیشه دست نیاز دارمو مینالم
من از اینکه شکوه نمیکنی حیرانم
نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم، نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی... نه آنگونه که گفتند و شنیدی، نه سمائم، نه زمینم، نه بهزنجیر کسی بسته و نه برده دینم. نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم. نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه بههر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم. نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت نه بهرنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه بهجام است و سبو.گر به این نقطه رسیدی بهتو سربسته و در پرده بگویم،که کسی نشنود این راز گهربار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
تو خود جان جهانی، گر نهانی و عیانی. تو همانی که همه عمر بهدنبال خودت نعرهزنانی،تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.
همه جا تو !!! نه یک جای ... نه یک پای ... همهای با همهای، همهمهای. تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی، تو بهخود آمده از فلسفه چون و چرایی ، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.
در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی...خود اویی
به خود آی
تا بهدر خانه متروکه هرکسی ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل و وصل بچینی....
به خود آ
به خود آ
به خود آ
آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد
یا توان طبل زنان بر سر بازارش برد
عشق می خواهم از آنسان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور ، سردارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی ، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
دل نوشته ای برای تو
در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکیه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
ودر غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
مهربان خدای خوب من
خدای خوبم به خاطره هر چه دارم از تو ممنونم و امروز مثل همیشه محتاج توام...
از سکوت, این مرگ مبهم خسته ام
مرده هاگفتند مرگ آسایش است
من ولی حالا که مردم خسته ام
آه .. بردارید از رویم نقاب
من دگر از اسم آدم خسته ام
از تمام حرف ها که می زنید
از همین لفظ نخور غم خسته ام
این که باید پیش چشمان شما
تا ابد محتاج باشم خسته ام
این شما این ذره های آخرم
من که دیگر از خودم هم خسته ام ...