السلام علیک یا مسلم بن عقیل (علیه السلام) | ||
«اَلسَّلاَمُ عَلَیکَ یَامُسلِمِ بنِ عَقِیل» شهادت جانسوز ابن عم و سفیر سیّدالشهداء (علیه السلام)، حضرت مسلم بن عقیل (علیه السلام) را به پیشگاه مقدّس و منوّر بقیة الله الأعظم حضرت حجة بن الحسن العسکری (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و تمامی شیعیان و محبّین آن بزرگواران تسلیت و تعزیت عرض می نمائیم.
**کوفه امشب چه ملال انگیز است**
مسلم بن عقیل (علیه السلام) به ابن زیاد ملعون گفت چون مرا خواهی کشت بگذار تا یکی از حاضران را وصی خود گردانم که به وصیت های من عمل نماید. ابن زیاد گفت بگو آنچه خواهی. مسلم بن عقیل (علیه السلام) رو به عمربن سعد آوردو گفت میان من و تو قرابتی هست، وصیت مرا قبول کن. آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن او نداد. ابن زیاد گفت با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع می نمایی؟ عمر چون از ابن زیاد دستوری یافت دست مسلم(علیه السلام) را گرفت و به کنار قصر برد. مسلم (علیه السلام) گفت: وصیت اول من آنستکه در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروشی و قرض مرا اداء کن. **کوفه میا حـسین جان ... کوفه وفـا ندارد**
مسلم (علیه السلام) گفت که اگر ولدالزّنا نبودی و میان من و تو قرابتی میبود امر به قتل من نمی کردی. پس آن ملعون دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد. در اثنای راه زبان آن مقرّب اله بحمد و ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح حقتعالی و صلوات بر سیّد انبیاء و اهلبیت آنحضرت جاری بود و با حق ، زبان به مناجات گشوده ، میگفت که خداوندا تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و به وعد? خود وفا نکردند.
چون آن لعین بد کردار آن زبده ابرار و نقاو? اخبار را بر بام قصر آورد و شهد شهادت بکام آن سعادتمند رسانید ، سر و بدن شریفش را از بام قصر بزیر افکند و خود لرزان به نزد ابن زیاد آمد.ابن زیاد گفت سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت چون مسلم (علیه السلام) را به قتل آوردم مرد سیاه مهیب دیدم که در برابر من ایستاده و انگشتهای خود را به دندان میگزد و به روایت دیگر پیش از کشتن ، این حالت را مشاهده نمود و دستش خشک شد.چون خبر به پسر زیاد رسید او را طلبید و بعد از استعلام حال آن شقی تبسمی کرد. گفت چون می خواستی به خلاف عادت کار بکنی دهشت بر تو مستولی گردید و خیالی در نظر تو در آمد. پس آن ملعون دیگری را بر بام قصر فرستاد. چون او اراد? قتل مسلم (علیه السلام) کرد صورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را دید و از بیم آن حضرت زهره اش آب شد و در ساعت بمرد. پس ابن زیاد شامی ملعونی را فرستاد که به کار او پرداخت.
چون مسلم بریاض جنان انتقال نمود، ابن زیاد هانی را طلب کرد و هرچند محمد بن اشعث و دیگران برای او شفاعت کردند فایده نبخشید و به قتل او فرمان داد. غلام ابن زیاد او را از قصر بیرون برد، ضربتی در او زد و در او اثر نکرد.هانی گفت « الی الله المعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک » یعنی بازگشت همه به سوی خداست ، خداوندا مرا ببر به سوی رحمت و خشنودی خود. پس ضربتی دیگر زد او را به رحمت الهی واصل گردانید.
عبیدالله بن زیاد سر مسلم (علیه السلام) و هانی را به هانی پسر ابی حیه و زبیر پسر اروح و به نزد یزید فرستاد و نامه نوشت و احوال مسلم (علیه السلام) و هانی را در نامه درج کرد و فرستاد. چون نامه و سر هانی به آن رسید شاد شد و گفت سرها را بر در درواز? دمشق آویختند و جواب نامه ابن زیاد را فرستاد و او را نوازش بسیار نمود و نوشت که شنیده ام که امام حسین (علیه السلام) متوجه عراق گردیده است.باید که راه ها را ضبط نمایی و در ظفر یافتن بر او سعی بلیغ به عمل آوری و به تهمت گمان مردم را به قتل رسانی و آنچه هر روز سانح میشود به من بنویسی و السلام.
**ای غم عشق تو جان را شده شیرازه حسین(ع)**
خروج حضرت مسلم بن عقیل (علیه السلام) در روز سه شنبه هشتم ماه ذی الحجة الحرام بود و شهادت آن با سعادت در روز عرفه واقع شد . (?) (?) جلاء العیون علامه مجلسی (ره) ، ص ??? و ???
**پـر گشته کـوفه از سوز و آهم ... دارالإماره شـد قـربـانـگاهـم** **امّید عالمین،یابن الزهرا(ع) ... کوفه میا حسین(ع) ، یابن الزهرا(ع)**
|
عـیـد سـعـیـد قـربـان را به مـحـضـر مـقـدّس و مـنـوّر آقـا حـجـة بـن الـحـسن الـعسکـری ، حـضـرت مـهـدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و تـمـامـی شـیـعـیـان تـبـریـک و تـهـنـیـت عـرض مـی نـمـائـیـم.
روایت شده است از فضل بن شاذان که گفت شنیدم حضرت امام رضا (علیه السلام) میفرمود:چون خدا امر فرمود حضرت ابراهیم (علیه السلام) را که ذبح نماید به جای اسماعیل گوسفندی را که بر او نازل ساخت.آرزو کرد آن حضرت که کاش فرزند خود ، اسماعیل را بدست خود قربانی میکرد و مأمور نمی شد بجای او گوسفند بکشد، تا به دلش برمیگردید آنچه برمیگردد به دل پدری که عزیزترین فرزندانش را به دست خود بکشد.پس مستحق شد به این ذبح کردن درجات اهل ثواب را بر مصیبتها .
خدا وحی فرمود بسوی او که ای ابراهیم! کیست محبوبترین خلق من بسوی تو؟
عرض کرد پروردگارا! خلق نکرده ای خلقی را که محبوب تر باشد به سوی من از حبیب تو حضرت محمّد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) .
پس خدا وحی کرد بسوی او که او محبوبتر است بسوی تو یا جان تو؟
عرض کرد بلکه او محبوبتر است بسوی من از جان من.
فرمود:فرزندان او بسوی تو محبوبترند یا فرزندان تو؟
گفت: بلکه فرزندان او.
حقتعالی فرمود:پس مذبوح گردیدن و کشته شدن فرزندان او بر دست دشمنانش دل تو را بیشتر بدرد می آورد یا ذبح فرزند تو بدست تو در اطاعت من؟
عرض کرد خداوندا بلکه ذبح فرزند او بدست دشمنانش دل مرا بیشتر به درد می آورد.
پس وحی فرمود که ای ابراهیم! بدرستی که طائفه ای که دعوی کنند از امت حضرت محمّد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) اند.امام حسین(علیه السلام) فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند کشت چنانچه گوسفند را میکشند و به سبب این مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع این قضیه جانسوز به جزع آمد ابراهیم(علیه السلام) و دلش به درد آمد و گریان شد .پس حقتعالی به او وحی فرمود ای ابراهیم ! فدای کردم جزع تو را بر پسرت اسماعیل . اگر او را به دست خود ذبح میکردی به جزعی که کردی بر حسین(علیه السلام) و شهید شدن او و واجب کردم برای تو بلندترین درجات اهل ثواب را بر مصیبت های ایشان. و این است معنی قول خدا که فدا دادیم او را به ذبح بزرگ. (وَ فَـدَینَاهُ بِذِبحٍ عَظیِم) . و در احادیث معتبر گذشت که گوسفند ابراهیم(علیه السلام) از آن چیزهاست که خدا خلق کرده است بی آنکه از رحم مادر بیرون آید. (?)
(?) حیوة القلوب علامه مجلسی ، ج ? ، ص ??? .
خدایا!ما خاندان و برادران و همه زنان و مردان با ایمان را از شر چیزی که از آن به تو پناه آورده ایم ،پناه ده و آنچه که از بیم آن امان می طلبیم،ایمن ساز و آنچه را که در مقام دعا طلب کردیم،بشنو،ای پروردگار عالمیان،دعایمان را اجابت فرما!
صحیفه سجادیه
| |
عید مبارک عید سعید قربان بر همگان مبارک باد عید قربان، عید تقرب به خداوند است. حاجیان که از من و منیت خالی شدهاند، با قربانی کردن، آخرین گام را به سوی خداوند برمیدارند و در واقع نفس خود را در برابر خدا قربانی میکنند. صدای پای عید می آید. عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگی است. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است. و اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟ این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم: آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"! اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود! سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا. و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا، تنها پسر جوان یک پدر پیر، و نویدی عزیز، پس از نومیدی تلخ. و اکنون، در برابر چشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند – می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند. در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است! اسماعیل، اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشق و امید و لذت پیوند ابراهیم! در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود : "ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"! مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟ ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم. دشواری "انتخاب"! کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟ انتخاب کن! ابراهیم. در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید را پی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ... ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟ اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند! "این پیام را من در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."! ابلیسی در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد. این بار اول، "جمره اولی"، رمی کن! از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه می دارد، "ابراهیم، اسماعیلت را ذبح کن"! این بار، پیام صریح تر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای است دستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظیم توحید، در کشاش میان خدا و ابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است. روز دوم است، سنگینی "مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد. اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر. ابلیس، هوشیاری و منطق و مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند. از آن "میوه ی ممنوع" که به خورد "آدم" داد! ابلیس در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد. "اما ... من این پیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟ این بار دوم، "جمره وسطی"، رمی کن! از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد. "ابراهیم! اسماعیلت را ذبح کن"! صریح تر و قاطع تر. ابراهیم چنان در تنگنا افتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز "رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده است که از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست. ابراهیم مسئول است، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر از آنست که به تصور پدری آید. آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم! و آن هم ذبح تنها پسری، چون اسماعیل! کاشکی ذبح ابراهیم می بود، به دست اسماعیل، چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعیلِ جوان باید بمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار... ابراهیم، هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد، پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض! اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"! ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند! ابتدا تصمیم گرفت که داستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پیش آمد، و پدر، در قامت والای این "قربانی خویش" می نگریست! اسماعیل، این ذبیح عظیم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری! پدری برف پیری بر سر و رویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسری، نوشکفته و نازک! آسمانِ شبه جزیره، چه می گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود. هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است. گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک! -"اسماعیل، من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."! این کلمات را چنان شتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایان گرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشت داشتند! اسماعیل دریافت، بر چهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد: -"پدر! در انجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت و خواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"! ابراهیم اکنون، قدرتی شگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جز آزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیس را یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بود که گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است! پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند! مهر پدری را، درباره عزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که به فرزندش می توانست کرد. با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند. زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد! آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند، زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور، پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظه "همه او" تمام شود، رها شود، اما... آخ! این کارد! این کارد... نمی برد! آزار می دهد، این چه شکنجه ی بی رحمی است! کارد را به خشم بر سنگ می کوبد! همچون شیر مجروحی می غرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد، که ناگهان، گوسفندی! و پیامی که: " ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"! الله اکبر! یعنی که قربانی انسان برای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع! در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان! و از این معنی دارتر، یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه خون نیست. این بندگان خدای اند که گرسنه اند، گرسنه گوشت! و از این معنی دارتر، خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود، می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود، و شد، چه دلیر! دیگر، قتل اسماعیل بیهوده است، و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود، و شد، چه صبور! دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است! در اینجا، سخن از " نیازِ خدا" نیست، همه جا سخن از " نیازِ انسان" است، و این چنین است " حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهیم را، تا قله بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکه اسماعیل را قربانی کند! و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند" ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد! که داستان این دین، داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالأخره، نیل به قله رفیع "شهادت"، اسماعیل وار، و بالاتر از "شهادت" - آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد – ابراهیم وار! و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی، و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای! موسم عید است. روز شادى مسلمانان. روز قبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى کسى که در شکوهمندترین آیین دینى از زخارف دنیا دور شدى و به او نزدیکتر. ایام حج را نشانه اى از پاکیزگى ، رهایى، آزادگى، آگاهى و معنویت بدان. بدان که زمین سراسر حجى است که تو در آنى و باید با سادگى، وقوف در جهان درون و بیرون و قربانى کردن همه آرزوهاى پوچ دنیوى، خود را براى سفر بزرگ آماده کنى. انسان مسافر چند روزه کاروان زندگى است. سلام بر ابراهیم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالح خداوند. |
کودکان متأهل
دکتر محمد سیفزاده عامل فقر را در چنین ازدواجهایی تاثیرگذار میداند و میگوید طبق قانون مصوب سال 1310 ازدواج دختر زیر 15 سال و پسر زیر 18 سال ممنوع بود، آمارهای افزایش طلاق خشونت و جرایم خانگی باعث نگرانی حقوقدانان نسبت به قوانین شده و انتظار و نیاز به تغییر بیش از پیش احساس میشود
کجای این جنگل شب . پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت . پر میکشی چکاوکم
چرا به من شک میکنی . من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو
دست کدوم غزل بدم . نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو
گریه نمیکنم نرو
اه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم بمون
بغض نمیکنم، ببین
سفر نکن خورشیدکم . ترک نکن منو نرو
نبود نت مرگ منه . راهیه این سفر نشو
نزار که عشق منو تو . اینجا به اخر برسه
بری تو. مرگ من از . رفتنه تو سر مبرسه
گریه نمیکنم نرو
اه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم بمون
بغض نمیکنم ببین
نوازشم کن ببین . عشق میر یزه از صدام
صدام کن و ببین که باز . اونچه میگن ترانه هام
اگر چه من به چشم تو . کمم، قد یمیم، گمم
اتشفشانه عشقمو . در یا یه پر تلا تمم
گریه نمیکنم نرو
اه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم بمون
بغض نمیکنم ببین
عشق آمد خویش را گم کن عزیز
قوتت را قوت مردم کن عزیز
عشق یعنی خویشتن را گم کنی
عشق یعنی خویش را گندم کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آئین مپرس
هرکسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
( مجتبی کاشانی )