داستان بخت بیدار !!!!
روزی روزگاری نه در زمان
های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از
زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار
نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی
یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود
به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ
پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار
سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی
بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی
؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت
کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار
در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ
گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال
سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت
نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می
روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه
در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و
تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در
هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش
راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش
تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در
میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است
برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت :
"تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با
مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی،
از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون
مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست
دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج
کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها
فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز
مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد
بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است،
نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و
جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت
درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی
نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با
وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند
خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج
نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن
تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است،
نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و
جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام
ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از
یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و
تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما
هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت
از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد , یک نفر هست که اینجا
بین
آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو
تک و تنها
به تو می اندیشد
و کمی
دلش از
دوری تو دلگیر است
....
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد,یک نفر هست که چشمش
به رهت
دوخته بر در مانده
و شب و روز
دعایش این است
,
زیر این
سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی
و دلت
همواره ,محو شادی و تبسم باشد
...
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد
یک نفر هست
که دنیایش را
همه ی هستی و
رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می
خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد
...
مهربانم ای
خوب
!
یک نفر هست
که با تو
تک و تنها
, با تو
پر اندیشه
و شعر است و شعور
!
پر احساس و
خیال است و سرور
!
مهربانم
!این بار , یاد قلبت باشد
یک نفر هست
که با تو
به خداوند
جهان نزدیک است
و به یادت
هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب
و دلش می بوسد
و دعا می
کند این بار که تو
با دلی سبز
و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی
و پر از
عاطفه و عشق و امید
به شب
معجزه و آبی فردا برسی
ماه من غصه چرا !
آسمان را بنگر، که هنوز ، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما میخندد !
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن گفتنها
کار آنهایی نیست، که خدا را دارند
ماه من !
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشهای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست هنوز!
او همانی ست که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد .....
او همانی ست که هر لحظه دلش میخواهد، همه زندگیام، غرق شادی باشد ....
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است .... !
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند، سبزهزاری ست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست ، خدا هست هنوز ....
رمز و آثار اعداد در آیات قرآنی
قرآن کریم گنجینه داروهای روحانی است آیا می دانید داروی بیماری های غفلت،
فراموشی، تکبر، شکست خوردن و ... چیست؟
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: رسول خدا فرمود:
- هر کس 10 آیه از آیات قرآن را در یک شب بخواند از غافلین شمرده
نمی شود.
- هر کس 50 آیه از قرآن را بخواند از ذاکرین شمرده می شود.
- هر کس 100 آیهاز قرآن را تلاوت کند از قانتین شمرده می شود.
- هر کس 300 آیه از قرآن را قرائت کند از فائزین شمرده می شود.
- هر کس 500 آیه از قرآن را بخواند از مجتهدین شمرده می شود.
- هر کس 1000 آیه بخواند قنطاری از نیکی برای او نوشته می شود.
مقدار قنطار 15000 مثقال طلا است و مثقال در نزد خداوند معادل 24 قیراط است که
کمترین آن مانند کوه احد است و بزرگترین آن در نزد خدا به بزرگی آنچه میان آسمان و
زمین است می باشد.
این داروخانه با نسخه های شفابخش تقدیم جانتان باد.
پیرمردی صبح زود
از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به
راه رفتن کردکه ناگهان ماشینی به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند و او
را به بیمارستان رساندند .پس از پانسمان به او گفتند که آماده عکسبرداری از
استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان بسوی در رفت و گفت
نیازی به این کار نیست.پرستاران هر چه تلاش کردند موفق نشدند او را قانع کنند از او
دلیل عجله اش را پرسیدند.گفت زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا می روم و
با هم صبحانه می خوریم ،نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او
گفت نگران نباش ما او را خبر می کنیم.
جواب داد متاسفم
اما او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا نمی
شناسد.
پرستارها با تعجب
پرسیدند پس چرا هر روز برای خوردن صبحانه پیش او می روید در حالی که او تو را نمی
شناسد.
پیرمرد با صدایی لرزان گفت
اما من که او را می شناسم.