تسبیحات حضرت زهرا(علیهاالسلام) از آثار و برکات بسیارى برخوردار است که
از جملهى آنها نجات یافتن از شقاوت و بدبختى است. هر انسانى به تناسب بینش و نگرشى
که به جهان هستى و وجود پرآشوب خود دارد به دنبال خوشبختى است، و به عبارتى دیگر
یکى از مهمترین مسائلى که همهى انسانها را آگاه یا ناآگاه به خود مشغول داشته است
به طورى که کارهاى زندگى و برنامههایشان را در جهت وصول به آن پىریزى مىکنند،
مسئلهى رسیدن به سعادت و گریز از شقاوت است.
منتهى از آنجایى که انسان اختیار دارد؛ راه خودش را باید آزادانه انتخاب کند.
لذا انسان بعد از این که راه برایش نمایان شد، گاهى حسن انتخاب به خرج مىدهد و راه
هدایت مىپیماید، و گاهى سوء انتخاب به خرج داده و راه ضلالت و گمراهى پیش مىگیرد.
و این مسئله شقاوت و سوء عاقبت مسئلهاى است که همهى آنان که به خود آمدهاند، از
آن مىترسند و آنها که بصیرت ندارند و در خواب غفلت عمر مىگذرانند از آن نیز به
غفلت به سر مىبرند.
لذا آن دسته که داراى بصیرت هستند، به لحاظ خوف از شقاوت همیشه دست به دعا و ذکر
بلند مىکنند و با تضرع و اصرار از خداى خویش طلب دورى از شقاوت و رسیدن به سعادت
مىنمایند. مداومت بر تسبیحات حضرت فاطمه(علیهاالسلام)، موجب محفوظ ماندن از شقاوت
و بدبختى است.
از این رو شایسته نیست که از برکات و آثار آن غفلت نموده و در انجام آن کوتاهى و
سستى نماییم. امام صادق(علیهالسلام) در این رابطه مىفرماید: «یا ابا هارون، انا
نامر صبیاننا بتسبیح فاطمه علیهاالسلام کما نامرهم بالصلاه، فالزمه، فانه لم یلزمه
عبد فشقى»(1)؛ اى ابا هارون! ما بچههاى خود را همانطور که به نماز امر مىکنیم به
تسبیحات حضرت فاطمه(علیهاالسلام) نیز امر مىکنیم. تو نیز بر آن مداومت کن، زیرا
هرگز به شقاوت نیفتاده است بندهای که بر آن مداومت نموده است.
و نیز از این حدیث شریف استفاده مىشود که شایسته است والدین محترم، تسبیحات
حضرت زهرا (علیهاالسلام) را مانند نماز به فرزندانشان تعلیم کنند، باشد که مشمول
این حدیث گردند.
دورى شیطان و خشنودى خدا
شیطان همواره دشمن دیرینهى انسان بوده و هست و هیچگاه انسان از حیلهها و خواطر
شیطانى او در امان نیست. شیطان بنا بر آیات الهى، دشمن قسم خوردهى انسان است تا او
را به هر طریق ممکن به گمراهى بکشاند. از این رو آدمى همیشه در معرض تهاجم شیطان و
وساوس شیطانى است. بعضى انسانها در مقابل این تهاجم شیطانى و خواطر نفسانى همیشه در
حال فرارند که در این صورت همواره مورد تعقیب شیطان و خواطرند، و هیچگاه خلاصى
ندارند و اى بسا در آخر خسته شده و نفسزنان تسلیم شوند، و عدهاى اندک در تلاشاند
که با مداومت بر ذکر و فکر و عمل، چنان رفتار کنند که شیطان و خواطر را از خود
فرارى دهند و شیطان را از خود دور کنند که البته راهى است مشکل. کسانى که به این
مقام برسند داراى نفس مطمئنه خواهند شد که دیگر دگرگونى در آن راه ندارد.
وقتى انسان توانست شیطان را از خود دور و طرد کند، و به طاعات عمل نماید
و در کارها و اذکار و عبادتهاى خود اخلاص ورزد، رضایت خدا نیز حاصل گردد، چون
شیطان و وساوس او یکى از بزرگترین موانع کسب رضایت و خشنودى حقتعالى است. آرى رضا و
رضوان خداوند سبحان مطلوب سالکان و منتهاى آرزوى عارفان است.
از امام صادق(علیهالسلام) روایت است که وقتی انسان در جاى خواب خود
مىخوابد، فرشتهی بزرگوارى و شیطان سرکشی به سوى او مىآیند، پس فرشته به او
مىگوید:
روز خود را به خیر ختم کن و شب را با خیر افتتاح کن، و شیطان مىگوید:
روز خود را با گناه ختم کن و شب را با گناه افتتاح کن. اگر اطاعت فرشته کرد و
تسبیحات حضرت زهرا(علیهاالسلام) را در وقت خواب خواند، فرشته آن شیطان را مىراند و
از او دور مىکند، و او را تا هنگام بیدارى محافظت مىکند، پس باز شیطان مىآید و
او را امر به گناه مىکند و ملک او را به خیر امر مىکند. اگر از فرشته اطاعت کرد و
تسبیح آن حضرت را گفت آن فرشته، شیطان را از او دور مىکند و حقتعالى عبادت تمام آن
شب را در نامهى عملش مىنویسد.(3)
بنا بر روایت امام صادق(علیهالسلام)، تسبیحات حضرت زهرا(علیهاالسلام)
از جملهى ذکر کثیرى است که خداوند در قرآن کریم یاد فرموده است:
«تسبیح فاطمة الزهراء علیهاالسلام من الذکر الکثیر الذى قال الله عز و جل:
«واذکروا الله ذکرا کثیرا.» و از طرفى رسول گرامى اسلام فرموده است:
«من اکثر ذکر الله عز و جل احبه الله و من ذکر الله کثیرا کتبت له برائتان؛ برائة
من النار و برائة من النفاق»(4)؛ هر کس ذکر خداى عزوجل را بسیار کند خداوند
او را دوست دارد، و هر کس ذکر خدا را بسیار کند براى او دو برائت(منشور آزادى)
نوشته شود: یکى برائت از آتش جهنم، و دیگرى برائت از نفاق و دورویى. لذا تسبیحات
صدیقهى طاهره اگر با شرائطش انجام پذیرد، موجب برائت از دوزخ و نفاق
مىگردد.
پینوشتها:
1ـ فروع کافى، کتاب الصلاه، ص 343، ح 13.
2ـ وسائل الشیعه، ج 4، ص 1023، ح 3.
3ـ شیطان دشمن دیرینهى انسان، محمد نصیرى، ص 136.
4ـ اصول کافى، ج 2، ص 499، ح 3.
گفتگو با خدا
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار
گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از
پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه
به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
Interview with god
گفتگو با خدا
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So you would like to Interview me? "God
asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است .
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Go answered ….
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rush to grow up and then long to be children
again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را
می خورند .
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their
health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such that they live in neither the present nor the
future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God"s hand took mine and we were silent for a
while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
.
And then I asked …
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life"s lessons
you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی
اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود
کرد .
What they can do is let themselves be
loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
To learn that it is not good to compare themselves to
others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
To learn that a rich person is not one who has the
most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open
profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل
کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
To learn to forgive by practicing
forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
To learn that there are persons who love them
dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
.
But simply do not know how to express or show their
feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
To learn that two people can look at the same thing and
see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و
آن را متفاوت ببینند .
To learn that it is not always enough that they are
forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
.
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
Always
همیشه
اثری از ریتا استریکلند
این جا هوا گرم است. این جمله را شما فقط، می خوانی. خرده نگیر. نگو نشان بده! حال بیشتر نوشتن را ندارم. کاغذ یا دفترچه خاطرات ندارم. این چند جمله را هم حاشیه یک کاغذ کوچک مچاله شده می نویسم، که گوشه راست بالایش هم چرب و چیلی است. یک لکه بزرگ زرد رنگ. گویا آبگوشت روی آن ریخته یا سوپ یا همچین چیزی. تازه با یک مداد کوتاه درپیت بی سر و دستخط خرچنگی. بگذریم.
مثل لشکر شکست خورده پاهایمان را روی هم انداخته و دراز به دراز افتاده بودیم. روی علف های خشکیده. کافی بود دشمن حتی از آن بی دست و پاهاشان پیدا بشود و یک گلوله داغ تر از این هوا توی سینه های عرق کرده هر دومان خالی کند. تفنگ هایمان را جوری پرت کرده بودیم آن طرف که به زور دست به آن می رسید. کمربندها را باز کرده و انداخته بودیم پایین پا. قمقمه ها را هم تا آخرین قطره سر کشیدیم. تازه قار و قور شکممان را هم شنیدیم. هادی دست کرد توی کوله اش و یک کیسه پارچه ای سفید را درآورد. نخش را که محکم گره داده شده بود با چاقو برید.
- جون، ببین عجب چیزیه!
کیسه را از دستش کشیدم که گفت: ول کن ببینم این دیگه چیه؟ هادی برگه ای که چند تا شده بود از کیسه درآورد و کنجکاو شد ببیند توی کاغذ چیه؟ من هم کیسه را قاپیدم. توی کیسه مقدار زیادی مغز گردو و بادام بود. شروع کردم به خوردن مغزها. هادی تای کاغذ را باز کرده بود و محو نامه ای شده بود که می خواند.
به نام خدا
سرباز فداکار ایران سلام!
اسم من آرزو است. کلاس سوم دبستان هستم. معلممان گفته اگر می خواهید شما هم با دشمن بجنگید و رزمنده ها را خوشحال کنید و امام خمینی (ره) را خوشحال کنید باید خوب درس بخوانید. من که نمی دانم چه جوری با درس خواندن می شود به شما کمک کرد اما درس هایم خوب است امسال معدلم هجده و نیم شد. بیست نشد چون شب امتحان برق نداشتیم و پدرم هم مجبور بود زود بخوابد. چون کارگر اوستا حسن است. همیشه خیلی خسته است.
مادر می گوید شما هم باید زود بخوابید. درس بسه دیگه. بابات خسته است. من شما را خیلی دوست دارم و همیشه سر نمازم برای شما دعا می کنم. دلم راضی نشد و برایتان کمی مغز بادام و گردو فرستادم. داداشم می گوید همه اش غذایمان پنیر شده. به مامانم می گفت برایمان کمی گردو بخر که خنگ نشویم. من سهمم را برای شما فرستادم.
گفتم شما بیشتر احتیاج دارید. من کمتر پنیر می خورم و بیشتر نان خالی می خورم.
شما هم با گردو بخورید. حتماً حتماً. اگه خنگ شوید دشمن گولتان می زند، ها. گفته باشم ...
اگر پولمان بیشتر بود حتماً برایتان بیشتر می فرستادم ببخشید که کم است. توی زمستان که دبستان می رفتم سهمم فقط 40 گردو شد و مغزهای بادام را هم مادربزرگم به آن اضافه کرد. نوش جان. بخورید و قوی شوید و با دشمن. خوب بجنگید.
به امید پیروزی حق بر باطل
آرزو
تقریباً نصف مغزها را خورده بودم. ملچ ملوچی را در گوش هادی راه انداخته بودم. دل ضعفه ام را گرفته بود. به هادی گفتم چی نوشته؟ حالا بخور که تمام میشه. ببینم چیه. هادی گفت: اگه ببینی شاید نخوری ....
راوی :
مهدی کبیری
خیلی شوخطبع بود تا جایی که من دیگه نمیتونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم.
در حین جدیت هم قیافش شوخطبعی را نشون میداد.
یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدم خونه، گفتم: بابا جون این بار
که بری کی برمیگردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست . گفتم: چقدر طول
میکشه.
گفت: زیاد نیست. یه نگاهی به دور و برش کرد و دخترعموی دو ساله اش را
که اون شب مهمونمون بود نشون داد و گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را که
زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.
اما این بار شوخی نمیکرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر
عمویش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده
، من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سوروسات عروسی زهرا خانم هم به
راه بود نمی توانستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بیخبر میرفتیم خان
دادش ناراحت میشد، مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم.
بعد بریم، که ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر میگفتیم و صلوات
میفرستادیم که ناراحت نشن. خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال
شد اما بعد که گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن زهرا خانم که شب
عروسیش با اومدن پسر عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من به
خاطر چهار تا استخوان و یه پلاک عقب بیفته. زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی
بریم سراغ مردهها.....
مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمیآورد، گفت: باشه ما میریم
معراج شهدا علی را تحویل میگیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم........
اما این بار شوخی نمیکرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل
عروسی دختر عمویش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا
شده
شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و میگفت آخه چهار
تا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره که عروسی من باید بهم بخوره........
چهار روز بعد از عروسی ، یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان میگفت: که در خونه
را زدن با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در میزنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی
افتاده رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشک و گریهکنان
پشت دره. سلام عمو . علیک السلام عموجون. چی شده چرا گریه میکنی؟
عمو علی، علی.....
علی چی عمو جون؟
قبر علی کجاست؟ میخوای چی کار عمو؟
میخوام برم معذرت خواهی عمو.
چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.
عمو دیشب که خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم اما هر بار که
میخوابیدم همین خواب را میدیدم، خواب میدیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم،
هرچی فریاد میزنم هیچ کس به کمکم نمییاد، داد میزدم و همسرم را صدا میکردم اما
انگار نه انگار که صدای من را میشنید، هر چی دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم.
بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته
بودم، دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات میدید؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و یه پلاکیم،
بعد بهم گفتن؛ الدنیا دار الفانی...
بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دل نبند، که فانی و از بین رفتنی
است. بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت کوتاهیه، بعد از دست میره. دنبال لذتهای
بلند مدت باش.
با این حرف از خواب پریدم و تا الآن که بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فکر
میکنید علی من را میبخشه؟؟؟
در حالی که اشکهایش را پاک میکردم گفتم: آره دخترم میبخشه، حالا پاشو نمازت
را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت میشه. بعد
هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا من را به یاد صدای علی
انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم « السلام علیکم و رحمة الله و
برکاته»
سالها بود که توی این خونه به جز من و حاج خانم کس دیگهای اینجا نماز
نخونده بود.
وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عکس
علی بود که بهم لبخند میزد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم خیلی آروم بود و
از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.
منبع :
وبلاگ لاهوتیان
سلام برادر شهیدم! نامت چه بود؟ یادم رفته است.
سلام مرا هم به حضرت روحالله برسان!
برادر شهید من، خدا هنوز زنده است؟
نکند تو دیگر برادر من نباشی؟
برادر! امروز دیگر بر سر خواهرم چادری نیست تا که از خون سرخ تو سیاه تر
باشد!
برادر راستی، کربلا که اسطوره نبود، بود؟
سیدالشهدا را میشناسی؟ من مایکل جکسون را میشناسم، و هاکلبری فین را!
تو چطور؟ بیل گیتس را میشناسی؟
در این دوره زمانه، حرف از بازنگری در دین خدا زده میشود، برای خدا هم
نسخه میپیچند!
برادر! خدا آیا حواسش نبود چه میگوید؟
اینجا گرگ و میش است! البت نه به خاطر اینکه خورشید هنوز سایهی گرمش را
بر سرمان نگسترانیده است، بل به خاطر شبیه بودن ذاتی گرگ ها و میش ها! هم گرگ ها
لباس میش پوشیدهاند و هم میش ها تابلوی من گرگ هستم بر گردنشان
آویخته!
برادر شهید من، فانوس داری؟ برای خودت نگه دار. من این وضع را دوست
دارم.
تو را هم دوست دارم.
نکند از قاب عکس بیرون بیایی!
برادر شهیدم! بسیار دوستت میدارم اما از من مخواه. مخواه که مانند تو
بیاندیشم و در اندیشه شهادت باشم. برادر اینجا آزادی اندیشه است!
راستی در ملک خدا هم آزادی هست؟ نیست؟ خب پس نمیفهمی چه میگویم، این
آزادی که میگویم خیلی چیز خفنی ست! گرگ و میش میکند همه جا را، حتی بهشت را! برادر
شهیدم! راستی نامت چه بود؟ یادم رفته است .........
منبع :
سبکبالان
|
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را یادم باشد که روز و روزگار خوش است ![]() ![]() ![]() یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان یادم باشد زندگی را دوست دارم یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش ع شق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم یادم باشد زمان بهترین استاد است یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود یادم باشد قلب کسی را نشکنم یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم |
خدایا!
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند ، تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم...
آنگاه که دفترمحبت خاطرات را ورق زدی
آنگاه که زیر پاهایت خش خش برگهای حرف هایت را حس کردی
هرگاه میان ستارگان آسمان ، تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یک بار هم که شده
در گوشه ای از ذهن ملامت بار خود از ته قلبت فریاد بزن
همانگونه که من آرزوی فریاد نامت در خاطرم ماند
فریاد بزن : یادت بخیر
مولای من اینبار هم نیامدی
و سالهاست در پس پرده
اشک کوچه باغ نگاه مهربانت را در تجسّم آه می بینم ، سالهاست نگاهم بی
ترانه حرفهایت مانده ، و سالهاست دیوار زمان انتظار شکستن را می کشد ،
ابراهیم بت شکن دوران ، فرزند ناجی نوح بیا و کشتی عشقت را به عاشقان بی
قرار عرضه دار و مگذار در اقیانوس پر تلاطم عشق و فراق جان دهیم. مولای من
خورشید جمعه که شعاع دهای پر تلألو خود را بر کوهسار گونه هایم که خیس
ندبة صبح است رقص کنان می پاشد به هوای آمدنت کوچه را می نگرم ، کوچه ای
که شاید دیر زمانی است بوسه خاکساری بر پاهای نازنینت نزده کوچه ای که
بارها و بارها به انتهای غریب و خالی خویش نگریسته و اشک هجران ریخته .
مهربانم این چه عشوه ای است که زمان و زمین را بدان سوخته ای .
و
من گاه از پناه نیمه باز پنجره و از پس دریای جوشان چشمهایم آه کوچه را
لمس می کنم و چه آه سوزان و غمینی است آه منتظری که غروب یاقوتی جمعه زیبا
را ببیند و یار نیاید . مهربانم چه قرن ها ، چه عصرها و چه جمعه ها که
زمان به انتظار آمدنت بر سر راهت به انتظار نشست و تو ای معشوق زیبنده عرش
و فرش حتی به ناز نیم نگاهی بر قامت خمیدة منتظران دیرینه ات نینداختی .
مهربانم دیگر سکوت چشمها شکسته ، بغضهای نشکفته باز شده ، قلبهای بی آهنگ
تپیدن گرفته و آغوش زمان به آمدنت گشوده گشته .
عزیزم
هر روز بر کوجه های سرد و یخ بسته ظلمت قدم می نهم آنقدر بوی نفرت از وجود
دیوان آدم نما بر خاسته ، آنقدر زمین سرد است که تنها قدمهای گرم تو یارای
آب کردن برفهای زمستان بی بهایش را دارد مهربانم چشمهایم در این ظلمت نمی
بیند چراغ فروزان راهم بیا