دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا
نکرد
دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش فقط از غم و
غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و
توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او خدا کسی را نداری
دیدن لبخند آنهایی که رنج میکشند ، از اشکهایشان دردناکتر است . . .
الان داشتم یه چرخی تو مطالبم میزدم
برخوردم به این جمله وقتی خوندمش بی اختیار اشکم در اومد
نمیدونم تا حالا براتون اتفاق افتاده
و همچی حسی بهتون دست داده یا نه
دیدن عزیزی که میدونی داره درد میکشه
ولی به خاطر خیلی چیزا درداشو پنهون میکنه بهت لبحند میزنه تو میدونی اون درد داره اونم خودش اینو میدونه ولی با این
حال تحمل میکنه و لبخند میزنه
وقتی این جمله رو خوندم یاد اون لبخندا افتادم و دلم سوخت چون اون فرشته
دیگه پیشمون نیست ......
***
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و
گفت:خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می
خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست او را پذیرفت.
فرشته گفت:تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم.این
بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خدا بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر
گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگاه می دارم،اما بترس که
زمین اسیرت نکند،زیرا که خاک زمین دامن گیر است.
فرشته گفت:باز می گردم،حتما باز می گردم.این قولی است که
فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب
کرد.او هر که را می دید،به یاد می آورد.زیرا او را قبلا
دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن
بال هایشان به بهشت باز نمی گردند.
روز ها گذشت و با گذشت هر روز،فرشته چیزی را از یاد بردو
وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا
به یاد نمی آورد نه بالش را و نه قولش را.
فرشته در زمین ماند .
و فرشته ای که فراموش کرده بود،هرگز به بهشت باز نگشت......
زیر
گنبد کبود
زیر گنبد
کبود
جز من و
خدا
کسی نبود
روزگار
روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و
نه سیاه بود
با وجود
این
مثل اینکه
چیزی اشتباه بود
*
زیر گنبد
کبود
بازی خدا
نیمه کاره
مانده بود
واژه ای
نبود و هیچ کس
شعری از
خدا نخوانده بود
*
تا که او
مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من
یواش گفت:
» تو دعای کوچک منی «
بعد هم مرا
مستجاب کرد
*
پرده ها
کنار رفت
خود به خود
با شروع
بازی خدا
عشق افتتاح
شد
سال هاست
اسم بازی
من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی
قشنگ ما
عجیب نیست
بازی که
ساده است و سخت
مثل بازی
بهار با درخت
*
با خدا طرف
شدن
کار مشکلی
است
زندگی
بازی خدا و
یک عروسک گِلی ست
"عرفان نظرآهاری"
امام فراموش
شده!!!
آنقدر دیر کردی که عده ای کوته بین،
بودنت را انکار کردند.
آنقدر دیر کردی که برخی گفتند: تو
اصلا به دنیا نیامده ای!
آنقدر دیر کردی که عده ای گفتند: امام حسن عسکری(ع) جانشینی برای خود انتخاب نکرده است.
آنقدر دیر کردی که عده ای گفتند: تو به دنیا آمده ای، اما آنقدر پیر شده ای که توانایی برقراری حکومتی
بر مبنای عدالت را نداری!
آنقدر دیر کردی که عده ای اروپا
نشین گفتند: مسیح برمی گردد اما امام زمانی وجود ندارد!
آنقدر دیر کردی که در دل مسلمانها هم
غریب شدی!!!
آنقدر دیر کردی که تصور کردیم هر
چه برای غربت و غیبتت اشک ریخته ایم کافی است و جزء منتظرانت
شده ایم.
آنقدر دیر کردی که دیگر فراموش می کنم باران که می بارد برای آمدنت دعا کنم.
آنقدر دیر کردی که یادمان رفت
کنعان ما یوسف می خواهد.
آنقدر دیر کردی که ...
و امام صادق(ع) چه خوب این روزها
را می دید که فرمود:
« ای زراره! او منتظر است، مردم درباره ی تولد
او دچار
شک و تردید می شوند. برخی می گویند: هنوز در شکم مادر است، برخی گویند: از دیده ها پنهان است، برخی گویند: هنوز به دنیا نیامده است. برخی می گویند: دو سال پیش از وفات پدرش
از دنیا رفته و
...»
به بهانه روز ملی سلامت مردان
ویزیت رایگان برای آقایان
که
ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک سنگ
روی
شانه یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه ته ته یک اقیانوس،
یا حتی خاک همین
گلدان پشت پنجره
یک کف
دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته
باشد و
تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک
اما
حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد،
ببیند،
بشنود، بفهمدو جان داشته یاشد،
یک مشت
خاک که اجازه دارد عاشق بشود،
انتخاب
کند، عوض بشود، تغییر کند
وای
خدای بزرگ من چقدر خوشبختم ...
من همان
خاک انتخاب شده هستم که توی دست -
های خدا
ورز داده شده ام وخدا ازنفسش در آن دمیده،
من آن
خاک قیمتی ام حالا می فهمم
چرا
فرشته ها آنقدر حسادت می کردند اما اگر این خاک
این خاک
برگزیده، خاکی که اسم دارد،
قشنگترین
اسم دنیا را، خاکی که نورچشمی وعزیز دردانه خداست،
اگر
همینطور خاک باقی بماند،
اگر آن
آخر که قراراست برگردد و خود را تحویل خدا بدهد،
سرش را
پایین بندازد وبگوید: ای کاش خاک بودم.
یعنی
اینکه حتی نتوانستم خاک باشم چه برسد به آدم !!!
خداوندا
، از شک های ما مراقبت کن
زیرا
شک ، شیوه ای برای نیایش است وشک است که
ما را
به رشد وا می دارد
چرا که
وا می داردمان که بی ترس
به پاسخ های بی شمار یک پرسش بنگریم.