زیر
گنبد کبود
زیر گنبد
کبود
جز من و
خدا
کسی نبود
روزگار
روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و
نه سیاه بود
با وجود
این
مثل اینکه
چیزی اشتباه بود
*
زیر گنبد
کبود
بازی خدا
نیمه کاره
مانده بود
واژه ای
نبود و هیچ کس
شعری از
خدا نخوانده بود
*
تا که او
مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من
یواش گفت:
» تو دعای کوچک منی «
بعد هم مرا
مستجاب کرد
*
پرده ها
کنار رفت
خود به خود
با شروع
بازی خدا
عشق افتتاح
شد
سال هاست
اسم بازی
من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی
قشنگ ما
عجیب نیست
بازی که
ساده است و سخت
مثل بازی
بهار با درخت
*
با خدا طرف
شدن
کار مشکلی
است
زندگی
بازی خدا و
یک عروسک گِلی ست
"عرفان نظرآهاری"