توى خاک عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا
نداشتیم که چشممان خورد به پیکر یک شهید. داشتم پیکر را روى چفیه مى گذاشتم که
فریاد سعید کریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار کن! عراقى ها دارند پشتمان را
مى بندند.»
خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم، اما دلم نیامد. پیکر را بغل
کردم و به سرعت دویدم. شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج کرده بود. دیوانه وار زدم
میان میدان مین تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیم هاى تله والمرى بود که به
پایم گیر مى کرد و کلاهک والمرى به سمت دیگرى پرتاب مى شد، اما هیچ کدام عمل نمى
کرد! به خودم که آمدم. دیدم سمت دیگر جاده، عراقى ها درازکش منتظر بودند
که مین ها زیر پاى من منفجر شوند و از ترس، از تعقیب من صرف نظر کرده بودند. خطر از
بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روى زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه ها شدم. سعید، مجید
و ... همه رسیدند. یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد. تازه راه رفتن با شهید
در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجارى رخ نخواهد داد مگر این که
...
جمعیت شور گرفته بود که خبر رسید «آب دارد جاده را قطع مى کند. زائران سوار
اتوبوس شوند و فورى از طلاییه خارج شوند». کسى گوشش بدهکار نبود. وقتى اصرار ما را
دیدند، با گریه و التماس خواستند شب را در آنجا بمانند، اما اصلا این کار شدنى
نبود. وضعیت منطقه طورى بود که هیچ کس اجازه نداشت کاروانى را در طلاییه نگه
دارد.
بلندگویى دستى چند بار اعلام کرد: «برادران سریعاً سوار شوند، جاده دارد بسته مى
شود و اگر اتوبوس بماند، شاید چند روز یا چند هفته مجبور به توقف شود»، اما حرکت
عشقبازى بچه ها با شهداى معراج چیز دیگرى بود. به ذهنمان رسید اتوبوس سریع از بردگى
رد شود. بعداً بچه ها را پیاده عبور مى دهیم. اتوبوس رفت و زائران همچنان التماس مى
کردند که شب را در کنار شهدا و قتلگاه آنان بمانند. ناخودآگاه براى این که از سر
خود باز کنم، گفتم «اینجا تنها کسى که حق دارد شما را نگه دارد، شهدا هستند. از
آنها بخواهید.»
زائران از ما جدا شدند و به سمت معراج شهدا که 86 پیکر شهید داشت رفتند و دست به
دامان آنان شدند. اصرار ما براى بیرون کردن بچه ها فایده اى نداشت. آب جاده را
گرفت. بریدگى جاده حدود ده کیلومتر عقب تر از مقر است و امکان پیاده روى وجود
نداشت. دعاى زائران و وساطت شهیدان کار خود را کرده بود.
اولین کاروان به واسطه توسل به شهدا در طلاییه تا صبح در محضر شهیدان توفیق حضور
یافت. فردا صبح آب کم شد. جاده قابل عبور بود. اتوبوس آمد و بچه هاى بوشهر سوار
شدند و رفتند. خیلى از کاروان ها تا نزدیکى پاسگاه طلاییه مى آمدند و با دیدن وضیعت
برمى گشتند، اما این بچه ها خطر را خریده بودند و ماندند. با رفتن کاروان، سکوت بار
دیگر بر همه جا حکمفرما شد و گویى در صحرا هیچ اتفاقى نیفتاده است.
تا نزدیک غروب دو شهید کشف شده بود. داشتیم کار را تعطیل مى کردیم که
صداى «الله اکبر» بچه ها بلند شد. پلاکش توى دستش بود و جنازه سالم و متلاشى نشده
اش گواه عظمت و وارستگى اش. انگار مى خواست پیامى را فریاد بزند; پیامى که از
حقانیت راه او و دیگر یارانش پرده برمى داشت. نمى دانم چه شد که نیاز ما به یک
تابوت براى انتقال پیکر سالم و مطهرش، غلغله اى را در منطقه به پا کرد; غلغله اى که
همان پیام بود. خبر به همه یگان هاى مستقر در طلاییه رسید و عاشورایى به پا شد و
صداى «حسین حسین(ع)» بود که فضاى طلاییه را پر کرد و تابوتى که در جاده تششیع مى
شد.
از آن طرف، کاروانى از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن، دل به دریا زده
و وارد طلاییه شده بود. راوى بى خبر از همه جا خطاب به شهدا مى گوید: «اى صاحبان
این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختى و خطر راه را به جان خریده ایم;
چرا به استقبال ما نمى آیید.» حال و هواى بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه
تابوت حامل شهید محمد نصر مى کند که روى دوش بچه هاى تفحص در حال حرکت است. او با
گریه گفت: «اى زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند.» اتوبوس ایستاد و کاروان،
«حسین حسین(ع)» گویان به سوى پیکر شهید محمد نصر آمدند ... چه روزى بود و چه جمعیتى
در دل صحرایى که تا چند لحظه قبل هیچ کس در آن نبود.
بعثى ها آن روز گیر داده بودند که «شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و
لبخند به لبتان نمى آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطى هستید.» شاید این که
بچه ها با افسرانى مشغول کار بودند که دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده
بود که کمتر با آنها شوخى کنند و بخندند و وقتى شهیدى را پیدا مى کردند، روضه مى
خواندند و مى گریستید.
آنها مى گفتند: «امام شما هم در هیچ کدام از فیلم ها و تصویرهایى که دیده ایم
نمى خندد.» همان روز شهدا به کمکمان آمدند.
یک شهید که عکس امام روى جیبش بود; امام داشت مى
خندید!
براى بچه هاى تفحص و براى آنهایى که به دنبال گمشده خود مى گردند، هیچ لحظه اى
زیباتر از لحظه کشف پیکر مطهر شهید نیست; اما زیباتر از آن، لحظه اى است که زیر نور
آفتاب یا چراغ قوه، پلاکى بدرخشد. در طلاییه وقتى زمین را مى شکافتیم. پیکر
شهیدى نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود، شبیه دفترى که بیشتر
مداحان از آن استفاده مى کنند برگ هاى دفتر به خاطر گل گرفتگى به هم چسبیده بود و
باز نمى شد. آن را پاک کردم. به سختى بازش کردم. بالاى اولین صفحه اش نوشته بود:
«عمّه بیا گمشده پیدا شده!»
منبع :
سبکبالان
تنظیم برای تبیان
<**ادامه مطلب...**>توى خاک عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا
نداشتیم که چشممان خورد به پیکر یک شهید. داشتم پیکر را روى چفیه مى گذاشتم که
فریاد سعید کریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار کن! عراقى ها دارند پشتمان را
مى بندند.»
خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم، اما دلم نیامد. پیکر را بغل
کردم و به سرعت دویدم.