مولای من اینبار هم نیامدی
و سالهاست در پس پرده
اشک کوچه باغ نگاه مهربانت را در تجسّم آه می بینم ، سالهاست نگاهم بی
ترانه حرفهایت مانده ، و سالهاست دیوار زمان انتظار شکستن را می کشد ،
ابراهیم بت شکن دوران ، فرزند ناجی نوح بیا و کشتی عشقت را به عاشقان بی
قرار عرضه دار و مگذار در اقیانوس پر تلاطم عشق و فراق جان دهیم. مولای من
خورشید جمعه که شعاع دهای پر تلألو خود را بر کوهسار گونه هایم که خیس
ندبة صبح است رقص کنان می پاشد به هوای آمدنت کوچه را می نگرم ، کوچه ای
که شاید دیر زمانی است بوسه خاکساری بر پاهای نازنینت نزده کوچه ای که
بارها و بارها به انتهای غریب و خالی خویش نگریسته و اشک هجران ریخته .
مهربانم این چه عشوه ای است که زمان و زمین را بدان سوخته ای .
و
من گاه از پناه نیمه باز پنجره و از پس دریای جوشان چشمهایم آه کوچه را
لمس می کنم و چه آه سوزان و غمینی است آه منتظری که غروب یاقوتی جمعه زیبا
را ببیند و یار نیاید . مهربانم چه قرن ها ، چه عصرها و چه جمعه ها که
زمان به انتظار آمدنت بر سر راهت به انتظار نشست و تو ای معشوق زیبنده عرش
و فرش حتی به ناز نیم نگاهی بر قامت خمیدة منتظران دیرینه ات نینداختی .
مهربانم دیگر سکوت چشمها شکسته ، بغضهای نشکفته باز شده ، قلبهای بی آهنگ
تپیدن گرفته و آغوش زمان به آمدنت گشوده گشته .
عزیزم
هر روز بر کوجه های سرد و یخ بسته ظلمت قدم می نهم آنقدر بوی نفرت از وجود
دیوان آدم نما بر خاسته ، آنقدر زمین سرد است که تنها قدمهای گرم تو یارای
آب کردن برفهای زمستان بی بهایش را دارد مهربانم چشمهایم در این ظلمت نمی
بیند چراغ فروزان راهم بیا