می گویند ما به دنیا آمده ایم تا «آدم» شویم، بزرگ شویم و دستمان به میوه دانایی برسد. می گویند ما به دنیا آمده ایم تا به «کمال» برسیم. حالا این که دقیقاً این «کمال» که می گویند چیست و آدم چه طور می تواند به آن برسد، حکایتی طولانی است.
اما یک حقیقت وجود دارد. این که ما با تجربه هایمان بزرگ می شویم. تجربه های ما از زندگی هر روز، ما را کامل تر می کنند. انگار ما پازل بزرگی باشیم که با هر تجربه کوچک و بزرگ، قطعه ای از ما جایش را پیدا می کند و ما کم کم پر می شویم.
گاهی به خودم می گویم: «هی! اگه تو قرار بود یه سیب باشی، الان تو چه مرحله ای بودی؟!» از خودم می پرسم: «هی!فکر می کنی،دانه ات جوونه زده بود یا نه؟! جوونه ات رشد کرده بود یا نه؟ درخت شده بودی؟ شکوفه داده بودی؟ میوه ات رسیده بود؟ آخ! اگه یک درخت سیب بودی ...!
گاهی با خودم فکر می کنم اگر یک درخت سیب بودم، تکلیفم معلوم بود. باید دست آخر سیب می شدم. حتی این که چه جور سیبی هم می شدم، باز معلوم بود. مسیرم را می دانستم و همیشه توی راه خودم بودم. اگر چه ممکن بود دانه باشم و کلاغ مرا بخورد و هیچ وقت جوانه نزنم. جوانه باشم و پای کسی لگدم کند و هیچ وقت رشد نکنم. حتی سیب بشوم و کرم بذارم،خب این هم یک جور بدشانسی سیب است. زندگی یک سیب هم برای خودش فراز و فرودهایی دارد.
هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم هم در تجربه های زندگی من شریک نیست. ممکن است او خودش، بخشی از تجربه های من باشد. اما آنچه من از این زندگی دریافت می کنم ، با دریافت های او متفاوت است.
گاهی از خودم می پرسم ، من چه قدر تحمل تجربه های سنگین را دارم؟ در داستان پیامبران خوانده ام که هر کدام تجربه های سنگین و کمرشکنی داشته اند. بارها درباره رنج های مسیح(ع) شنیده ام. صبر حضرت ایوب(ع) برای ما، ضرب المثل است و می دانم یوسف(ع) چند سال در زندان ماند، یا چشم های یعقوب(ع) چه طور از دوری یوسف بی نور شد! ولی همه این تجربه های سنگین را به این حساب می گذارم که آنها باید آبدیده می شدند، می ترسم.
چند بار می توانی در زندگی ات سر دوراهی قرار بگیری و درست انتخاب کنی و جلو بروی؟ چقدر می توانی در برابر قهرها، دشمنی ها، خستگی ها و درماندگی ها، همچنان لبخند بزنی و ادامه بدهی؟ چه اتفاق هایی را می توانی تحمل کنی؟
به خودم می گویم ، اگر سیب بودم، می دانستم که سرنوشتم همین است. تلاش نمی کردم پرتقال شوم. از اینکه موز به دنیا نیامده بودم، شرمنده و ناراضی نبودم. مدام هر روز تصمیم نمی گرفتم که یک کار تازه بکنم ، یا نقشه جدید بکشم که چیز دیگری بشوم. اگر سیب بودم، می دانستم که باید خورده شوم. آن وقت سرنوشتم را می پذیرفتم. نق نمی زدم و هی از دست کسی که می خواست مرا بچیند، در نمی رفتم. اما من خوشبختانه سیب نیستم. آدمم و فرصت دارم زندگی را طوری تجربه کنم که دلم می خواهد.
گاهی دوست دارم درباره خودم با خدا حرف بزنم. بگذار بهتر بگویم: گاهی دوست دارم سفارش خودم را پیش خدا بکنم. دوست دارم به او بگویم تجربه های زندگی مرا نه کمتر از خودم و نه بیشتر از خودم بیافریند. دوست دارم از او بخواهم کاری کند که به اندازه خودم و به اندازه تمام خودم زندگی کنم.
دوست ندارم خام بمانم. مثل سیبی که همیشه آرزو داشت سیب شود، اما جوانه اش را یک گربه لگد کرد و مرد . دوست ندارم تجربه هایم آن قدر سنگین باشند که هیچ وقت نتوانم از سختی شان بیرون بیایم و در غمشان فرو بروم.
پایان داستان های پیامبران که شیرین است. یوسف(ع) از زندان بیرون می آید، یعقوب(ع) بینا می شود. ایوب(ع) پاداش صبرش را می گیرد و مسیح(ع) عروج می کند. من هم دلم یک پایان شیرین می خواهد. پایانی شیرین، اگرچه با تجربه هایی گاه به گاه تلخ!
برگرفته از ویژه نامه دوچرخه با اندکی تغییر