بیا اى صاحب عصر!
باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینى روح بر قلب
باز هم فارغ از تمام افکار زمینى با دلى آکنده از عشق به افق سرخ و
خونین چشم دوختهام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهاى ناگفته برایت دارم که گمان
نمىکنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوى افق پر مىکشید و شاد بود دلیل شادیش
را پرسیدم مىدانى چه گفت؟
پرستو مىگفت: کسى در باغى زیبا با دستهایى مهربان برایش لانهاى از شاخههاى
درخت عشق ساخته و او مىخواهد براى زندگى به آنجا برود. پرسیدم چه کسى؟ در کدام
باغ؟ گفت تو فکر مىکنى ما پرستوها بىصاحب و آشیانهایم؟ اگر یک عمر دربدرى
مىکشیم و خانه بدوشى، همهاش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه
باشکوه وصال! و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد. گویى پرستو نزد تو مىآمد، به
حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزى به دیدار تو بهترین بیایم، راستى برایتبگویم; دیشب
در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل مىخورد آخر او بارها از عشق تو جان
سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! مىدانى؟ مردم
اسمش را گذاشتهاند، گل همیشه عاشق! چون همیشه جامهاى سرخ از خون دلش بر تن دارد و
همیشه مانند من عاشق عزیزى چون تو بوده. محبوبم! مگر نه اینکه مىگویند مىآیى! و
دست مردم را مىگیرى و عاشقان را نوازش مىکنى پس بیا! بیا اى محبوب زیبا!اى خوبروى
مهپیکر!بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا
با نور ربانیت نورانى کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگى براى تو و شیرینترین درد،
درد فراق تو و زیباترین لحظهها، لحظههاى انتظار کشیدن براى تو، بهترین است و من
حاضر نیستم ذرهاى از درد تو را به آسانى از دستبدهم!
نین دلنوازاللهاکبر گوشم را مىنوازد و امید بر فرج و ظهورت مىبندم اى
بهترین،
اى یوسف گمشده زهراعلیهاالسلام.
یادم مىآید مادربزرگ همیشه مىگفت ما هر روز معشوقمان را مىبینیم چرا که اگر
نبینیمش سوى چشمانمان را از دست مىدهیم، آرى من نیز هر روز تو را مىبینم
امابراستى به کدام چهرهاى و در کدامین جامه که هر روز تو را زیارت مىکنم که
هیچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمىخیزم، به آب دیده وضو مىکنم و
سماتى بر سماء
مىخوانم تا تسکین دل دردمندم باشد دعایى که به گفته مادربزرگ فرجت را نزدیکتر
مىسازد. به هر حال نمىتوانم دلتنگى نکنم زیرا با همه دردها و ناراحتیهایى که در
بردارد براى من دوست داشتنى است دیگر اشک مجالم نمىدهد و قطرات آن که از عمق وجودم
سرچشمه گرفتهاند بر شیارهاى مورب گونههایم سرازیر مىشوند و قلبم را از هر چه غیر
از توست مى شویند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برایش یکسان
است . قلب من خواهبا مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار براى تو! فرقى نمىکند،
در این هر دو ابدیت عشق تو برپاست! براستى تو کیستى؟ تو که در کنارم هستى بىآنکه
تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مىکنم ! تو کیستى که وقتى با تو
صحبت مىکنم سکوت مىکنى و هیچ بر زبان نمىآورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و
آنجا با من سخن مىگویى؟! بگو براستى تو کیستى؟ چگونهاى؟ کجائى؟ چه وقت مىآیى؟ آن
زمان که گل ستارهها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرندهاى شدند و پر
کشیدند؟ آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟ آن زمان مىآیى؟
نه نه، چه عذابآور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا، بیا
و درد مرادرمان کن !
چشمهایم دیگر از اشک پر شده و افق را تار مىبینم و درخشش آسمان در قطرات اشکم
محو مىشود، دلم طاقت نمىآورد مىخواهم فریادى از عمق جان برآورم و به همه بگویم
دیگر تاب این همه انتظار ندارم،ولى شیرینى و زیبایى و عظمت این انتظار خوش همچون
سنگى مقاوم در برابر سیلاب گریههاى مننشسته پس اى پاکتر از زلال آب همچون
ستارهاى پس از باران منتظرت مىنشینم و از تو مىپرسم; که براستى چه وقت مىآیى؟
تا همه را از اینهمه ظلم و ستم و جور رهایى دهى! آن چه زمانى است که تو: محبوب ما،
سرور ما، صاحب ما و آقاى بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهى عالم عدالت مىنشینى!
براستى اى صاحب عصر آن چه عصرى است؟ و در این هنگام است که طنین دلنوازاللهاکبر
گوشم را مىنوازد و امید بر فرج و ظهورت مىبندم اى بهترین،
اى یوسف گمشده زهراعلیهاالسلام!
دلنوشته ای از: مهرنوش بلالیان