یکی از خاطرههای خوبم این است که یک شب اعلام کردند قرار است مقام معظم رهبری
(که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشکر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا
سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینهزنی هم
بمانند. من شروع کردم به خواندن. حدود یک ساعت طول کشید. آن روز لشگر هم قیامت بود.
الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم،
من رفتم گردان. زنگ زدند که آقا میفرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون
همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده میکردم و میبردم جبهه. مادرم با
کمک مادران شهدا و رزمندهها شالها را آماده میکردند و من همیشه به سادات لشگر
شال میدادم. توی این کار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم میآمدند شال سبز
میبردند.
بعضی شالها را به صورت سفارشی درست میکردیم. یکی از شالها را برداشتم که برای
آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان
رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمیرود که ایشان با تمام قامت بلند
شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوانهای بدنم درد گرفت که سید اولاد پیغمبر و
رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان.
قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت کنم که در محرم
پنج شب روضهخوانی دارم، میایی؟» عرض کردم: آقا، خوشحال میشوم که لایق باشم
خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا میفرمایند در لشگر قول
دادی که برای روضهخوانی بیایی؛ من که آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب
کردم.
خاطرا ت حاج علی مالکینژاد از جبهه های جنگ