گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*نه جهنم ، نه بهشت
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
فکر غم های یتیمان نکنند
دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینی
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....