از چه خوشحالی تو!
به چه می بالی تو!
از دروغی که به مردم گفتی!؟
به شروعی که به ننگین کردی!؟
از جوانی که به خاکش کردی!؟
به صدایی که دروغش خواندی!؟
از خدایی که دلش خون کردی!؟
به زمینی که تو گلگون کردی!؟
از غم مادر شاد دیروز!؟
به عذاب پدری جان افروز!؟
راستی ای خوشحال!؟
تو بگو...
من چگونه این حقایق را فراموشش کنم!؟
با چه رویی اعتماد رفته ام را بازگردانم به جان!؟
با کدامین دل بگویم من مسلمانم هنوز!؟
با چه کس گویم که دینم دین اسلام است هنوز!؟
با کدامین اسوه من ثابت کنم دینم شفاست!؟
من چگونه گویم اسلامم پر از مهر و صفاست!؟
بر چه کس ثابت کنم دینم بدور از کینه هاست!؟
با کدام افسرده ای گویم که اسلام از خشونت ها جداست؟!
با تمام حرفهایم دینم اسلام است هنوز!
دین من پیغمبرش مهر و صفاست
دین من مولایش از رنگ شرارتها جداست
گر چه این نامردمان دین را به قدرت باختند
خون و رنج و آه را با پوشش دین ساختند
گر چه بر طبل جسارت تاختند
کارها کردند و خود را باختند
گر چه از راه محمد (ص) آن رسول مهربان
راه ننگین شقاوت بر دلان انداختند
این ره خونین نخواهد داشت پایانی دگر
ار چه در دلها نماندست مهر ایمانی دگر
***
بگذریم از انسان از دل بی یزدان
حال و احوال از انسان پرسیم!؟
با چه رویی چه دلی!؟
این کجا انسان است!؟
تو بیا تا با هم رد شویم ازدل این خلق تهی
حال دیوار به از حال بشر
حال دیوار بپرسیم کنون...
راستی ای دیوار تو چطوری اکنون!؟
دیشب از موش درونت ناله ها بر میخاست!
این چه دردی است که در جان تو هم افتاده!؟
دیشب از آدمیت خسته شدم
از دل بی موشم
دیشب از مغز دلم بر میخاست ... آفرین بر دیوار