به بهانه ی روز جهانی معلول و تهیه گزارش، راهی خانه ی فریبا شدیم. دختر 25 ساله ای که بیشتر از 10 سال به نظر نمی رسید. جثه ای کوچک که از آخرین دیدارمان در یک سال پیش، کوچک تر هم شده بود.
فریبا این بیماری را با تولد به ارمغان آورده بود. فریبا پوست نداشت. انگشت دست نداشت. به قول مادر صبورش، هنگام تولد به اندازه ی یک کف دست بود.
تا هفت سال فقط میان یک تکه پارچه جا به جا می شد. نه توان حرکت داشت نه اختیاری.
مادرش می گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نبود. ولی الان 25 سال است که با ماست. فریبا را باید روزی دو بار به حمام ببریم؛ وگرنه بدنش چسبندگی پیدا می کند و به لباس هایش می چسبد.
فریبا خوش سخن و مهربان بود. آرام، ولی در عین حال زیرک و باهوش.
روزها تلویزیون می بیند و مجله می خواند. تا سوم راهنمائی درس خوانده بود ولی به خاطر درد شدید لایه ی خارجی بدنش نتوانسته بود ادامه دهد. مسئول پیگیری درس های فاطمه خواهر کوچکش بود.
پدر نبود. به رسم اعتیاد، که خاموش کننده ی وجدان است و ایمان.
مادر همیشه بود. با ایمان و مسلط. پای سفره ی درد و دلش ، ازتنهایی گفت و غریبی. از اینکه بارها گوشه ی خانه نشسته، سرش را بالا گرفته و به خدا گفته: "اینجا کسی نیست. اینجا کسی با من حرف نمی زند. بیا با هم حرف بزنیم. خدا! میشه فقط یه کم با من حرف بزنی؟ "
وقتی خواستیم بریم، فریبا با دست های نداشته اش چادرم را گرفت. زل زد به چشم هایم. انگار التماس می کرد. با صدای نازک و مهربانش گفت: میشه بازم بیای؟ میشه بهم زنگ بزنی؟ میشه یه روز بیام خونتون مهمونی؟
سرخی چشمهایش، قطره قطره اشکهای مادر، که انگار از یک چشمه ی زلال می جوشید و بیرون می ریخت، قرار از دلمان ربود.
نشستم. صورت پوسته پوسته شده اش را بوسیدم و قول دادم که باز هم بیایم، اگر زندگی مجال زیستن دهد، اگر کلاف سردرگم زندگی که مثل دو موش سیاه و سپید، دنبال هم می دوند و شب و روز می کنند ، به ما امکان آنگونه زندگی کردن دهد، که چشم نبندیم، گوش دهیم به صداهایی که ملتمسانه صدایمان می کنند. چیز زیادی نمی خواهند، جز ساعتی دل بریدن از عادت تکراری شب و روز و سرک کشیدن به تنها یک قدم آن طرفتر. آنجا که آرام و بی دغدغه، به دور از جنجال بی رحم فقر و بی مهری، کنارشان بنشینیم و حرف بزنیم. مهم نیست چه بگوییم. مهم این است که گوشمان را تیز کنیم، شاید صدای خدا را از میان حرف هایشان بشنویم.