بیاید به جای بد
گفتن از تاریکی شمع روشن کنیم!
شمع
روشن کرده ام برای تاریکی راهم...شاید هم به خاطر تاریکی دلم...دلی
که به هر دری میزند و
همچنان در تاریکی
مطلق به سر می برد و راهی یکتا را نمی تواند تشخیص دهد...تاریک است...
در سیاهی حاکم بر
دلم می ترسم از گمراهی...از سکون...از بازگشت و از فقدان...
جاده است جاده ای
خاکی...جاده ای که ابتدایش ازل و انتهایش ابد است...
جاده ای که
ابتدایش علامت سوالی گره بزنی و انتهایش خودت را باز کنی...
و من همچنان به
جای بد گفتن از تاریکی
!
شمع
روشن میکنم