چراغ ها خاموش اند و دروازه ها بسته
محصور شده ایم در یک دور تسلسل خیلی بزرگ
که به ناچار در ان می گردیم و می گردیم و می گردیم
انقدر می گردیم تا چرخ این زندگی خسته ، ترک بردارد بشکند
و گاه گاهی که نسیمی می وزد ،
گاه گاهی که بوی گل های بهار
در خسته راه های پاییزیمان می پیچید ،
گاه گاهی که صدای پای یار در گوش هایمان طنین می افکند
انگار که جادوی این هزار توی تاریک ، مسخ مان کرده باشد ،
انگار که هیچ گاه چنین صدای نشنیده ایم و این نسیم ، را هرگز حس نکرده ایم
راحت سر بر می گردانیم و راهمان را ادامه می دهیم ،
اما به کجا
من نیز نمی دانم
خدایا ، بر چشمانم ببخش رو نگرداندن را ، بیچاره به تاریکی عادت کرده است
خدایا ، بر دلم ببخش آتش نگرفتن را ، طفلکی به خاموشی عادت کرده است
خدایا بر من ببخش ، که راه های سیاه تو در تو بد جور از تو دورم ساخته ، انقدر که حتی
صدایت را نمی شنوم که به سوی خود می خوانی ام
انقدر که ...