مادر بزرگت را می گویم که وقتی متوجه شد، دخترش باردار است و قرار است دختری به دنیا بیاورد، لبخند گوشه لبانش نشست که خدا را شکر، خیالم از بابت تنهایی و روزهای پیری دخترم راحت شد ، او دیگر یک دختر دارد.
وقتی فهمید قرار است به دنیا بیایی، مقابل آینه ایستاد و خود را پیرتر، با چین و چروک تصور کرد و تو را در لباس سفید بخت کنار خود نگاه کرد و همان زمان دلش لرزید. تویی که هنوز نیامده ای را روزی باید به دست دیگری بسپارد و خدا خدا کرد آن دیگری کمتر از گل به تو نگوید. پدر را می گویم که از وقتی فهمید به زودی صدایت در خانه می پیچد، یک روز با عروسک به خانه آمد و روز دیگر با گلِ سر، برای تویی که چند ماه بعد بدون حتی یک تار مو به دنیا آمدی.
وقتی فهمید قرار است به دنیا بیایی، دنیایش رنگارنگ شد و لباس های کودکی خود را آورد، و فکر کرد اگر تو آنها را بپوشی چقدر زیبا خواهی شد. پیش خود مرور می کرد، چه قصه هایی بگوید تا دخترش بداند به کجا پا گذاشته است و برای آنکه روزهای نه چندان دور، یک زن شود و روزگار نتواند آسیبی به او برساند، باید در قصه های شنگول و منگول و سفید برفی ، چه چاشنی هایی را اضافه کند تا احساس دخترش ترک برندارد اما بداند زندگی به آسانی قصه ها نیست.
مادرت را می گویم که آمدن تو نوید بهترین اتفاق زندگی اش بود .
نمی دانم در شهر متولد شده ای و یا در روستا. خانواده ات ثروتمند هستند یا فقیر، چند خواهر و برادر هستید و چگونه روزگار می گذرانید. امروز روز دختر است، روز توست. برای ما که پیرو دینی هستیم که می گوید دختر رحمت الهی است در هر خانه ، دختر بودن افتخار است و باید به خود ببالی اما این به معنی سخت نبودن شرایط نیست.
دختر بودن سخت است چون وقتی دختر هستی همانقدر که دستانت ظریف است و انگشتانت نیلوفری، باید همانقدر قدرت نیز داشته باشی تا با همین دستان ظریف گاهی اگر لازم شد، دستان خسته پدر را به گرمی بفشاری یا برای دستان مستاصل و مردانه برادرت، مامنی شوی.
وقتی دختر هستی باید فضای خانه از صدای خنده های تو پر شود، حتی اگر دلت از زمانه گرفته باشد. وقتی دختر هستی، صفای خانه ای و این کار سختی است.
از همان کودکی تو برای عروسک هایت مادرهستی و تمرین می کنی، خاری به پای آنها نرود. اسباب بازی هایت هم بوی زندگی می دهند وقتی با جثه ی کودکانه ات در آن قابلمه های کوچک غذا می پزی و برای مادرت می بری و او آب خالی درون بشقاب را با اشتها می خورد و از دستپخت تو تعریف می کند. تو حتی در خاله بازی هایت هم برای زندگی و زندگی بخشی آماده می شوی.
تو فرشته ای اما فرشته ای که گاهی خطا می کند ، گاهی دلگیر می شود و گاهی یادش می رود آمده است تا دنیا از وجود فرشته ها خالی نباشد.
خانه بدون تو خالی از صفاست و هر مادری که از داشتن دختر محروم است ، حس می کند بخشی از احساس مادری اش را گم کرده که هیچ وقت نتوانسته موهای دخترکی را ببافد و برایش قصه زندگی را بگوید که حتی اگر آنقدرها زیبا نباشد با مهر او می تواند زیباتر شود.
این شعر تقدیم به همه شاخه نبات های ایران از طرف تمام پدر و مادرهایی که گاهی حرف هایشان در دوندگی های زندگی گم می شود.
دخترم با تو سخن می گویم
زندگی درنگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری
من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم
گل عفت ، گل صدرنگ امید
گل فردای بزرگ
گل فردای سپید
چشم تو اینه ی روشن فردای من است
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
کس نگیرد زگل مرده سراغ
دخترم با تو سخن می گویم
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گل چین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
انکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دود در پی گل های لطیف
تا یکی لحظه به چنگ ارد و ریزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادای
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
ای گل صد پر من
همه گوهر شکنند
دیو کی ارزش گوهر داند
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار دزد را دوست مخوان
چشم امید به ابلیس مدار
ای گوهر تابنده بی مانند
خویش را خار مبین
اری ای دخترکم
ای سراپا الماس از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
شاعر : مهدی سهیلی