چشمهاش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد. طوری به اطرافش خیره شده بود که انگار تا حالا چیزی رو ندیده بود. چند ساعتی بود که اینجا نشسته بود، ولی همه چیز براش تازگی داشت.
پسر بچهای که در حال قرآن خواندن بود، دختری که در آغوش پدرش به آرومی خوابیده بود و پیرمردی که در کمال ادب، ایستاده بود و زیارتنامه رو زمزمه میکرد. همه و همه براش تازگی داشت، حتی همین مردی که کنار دستش نشسته بود و مناجات میکرد.
حالا وقتی که صدای صلوات بلند میشد، ناخودآگاه سرش رو برمیگردوند و نگاهی به اون سمت میانداخت. دقیقاً نمیدونست چند دقیقه، یا چند ساعت هست که داره به همه چیز نگاه میکنه. نمیدونست از کی تا حالا به گنبد و بارگاه امام رضا (ع) خیره شده. انگار فراموش کرده بود که تنها خواستهای که از امام داشت، همین بود. عصای سفیدی که توی دستش مونده بود رو نگاه کرد. لبخندی زد و از جاش بلند شد. فراموش نکرده بود که تا چند ساعت پیش بدون عصا نمیتونست قدمی برداره، و حالا این عصا روی زمین افتاده بود. رو به حرم ایستاد و با اولین قطره اشکی که جاری شد، زبان به نیایش باز کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)
یا امام رئوف
یا شمس الشموس
میدونم زائر خوبی نبودم امام رضا
میدونم زائــــــــر خوبــــی نبودم امام رضـــــا
ولی خـــــوب تو از کرم ضامن من هم شدهای
میدونم ســـــــــــرت شلوغه تو حــــــــــــرم
گاهـــــی هــــــم مهمــــــــونِ دلها شدهای
میدونم از همه چیـــــز آگهی ای نـــــور جلی
میدونم نامهی اعمال، تو هـــــــم وا شدهای
میدونم ضامـــــــن آهــــــــــــو شــــــــدهای
میدونم خدا رو شکــــر، که حج ماها شدهای
میدونم هــر چی دلِ، تو حرمت رهــــــا شدن
کسی نیست به من بگه: تو و دلت جاشدهای؟
میدونم فرش و در آن عرش، سرور است و نوا
که شما نیک کنـــون، شمس خراسان شدهای
میدونم صحن و ســــرا شـــاد ز نقاره زنیست
که شما بار دگــــــر، شافی حاجـــــت شدهای
میدونم ز اون قدمهات، راه و بیـــــــراه کدومه
تو قدمگاه با قــــــدم، نشـــــــونی ِ ما شدهای
میدونم اون حرم و صحن و سرات بهشتیاند
میدونم، تو از کـــرم، جــــــدا ز جنت شدهای
آقا جــــــون هر کی که دوره از حـــــرم منتظره
تا یه بار بهش بگی: «تو زائـــــــــر ما شدهای»
میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات، آقا امام رضا (علیه السّلام) بر شما مبارکباد.