به شکوه جوانه ها سوگند
به تب سبز دانه ها سوگند
که ز پا هیچ و هیچ ننشینیم
تا شکوفای فجر را بینیم
عاقبت آن سوار، می آید
بی قراران! قرار می آید
راهی دگر ندارد
دلم شکسته است و زین جماعت کسی ز حالم خبر ندارد
به جز که سوزد، به جز که سازد به خویش راهی دگر ندارد
نشسته زخمی بر استخوانم که برده هم تاب و هم توانم
طبیب پیر زمانه گوید که لطف مرهم، اثر ندارد
نه صحبت یارآشنایی، نه قاصدی نه صدای پایی
چه گویم از کوی خاطر خود که بویی از رهگذر ندارد
دگر هوای پریدن آری پریده از خاطر خیالم
پرنده من به بستر خون تپیده و بال و پر ندارد
بیا و محو کرانه ام شو، بیا و شور ترانه ای شو
بیا به محمل که بی تو دیگر دلم هوای سفر ندارد
حدیث چشمت چه خواندنی شد ز لطف اِعراب ابروانت
اشارتی کن که فراق زیر و زبر ندارد
پرویز بیگی حبیب آبادی