عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
"یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را حفظ بود
تا به خود آمد دلش از دوست دارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چندگامی دور شد...اما دلش جا مانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
عبدالمهدی نوری
از وبلاگ باران های آرام