فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن، لباسهایم را کثیف کردم،
و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
و یا اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن.
یادت بیاور وقتی که کوچک بودی، مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم...
برای سرگرمی یا خواباندنت، مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم، مرا سرزنش و شرمنده نکن...
وقتی بیخبر از پیشرفتها و دنیای امروز، سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر...
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظهام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو...
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده...
همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی...
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو.
روزی خودت میفهمی...
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریام کن، همانگونه که من یاریات کردم.
کمک کن، تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسانم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم...
پینوشت:
1_کنزالعمال، ج 16، ص 467
منبع: زندگی اسلامی