اربعین است و دل از سوگ شهیدان، خون است
هــــر که را مینگرم غمزده و محزون است
زنده دین مانــــده ز تصمیـــم و ز ایثار حســـــین
حق و حرّیت و اســـــلام به او مدیون است
هان بیاییــــــد و ببینیــــــــد که در راه خـــــــــدا
صحنه رزم ز خـــــون شهدا گلگــــون است
آه و افســــــوس که کشتند لب تشنه امـــــــام
زخــــم بر پیکــــر پاکش ز عدد افزون است
قصه کــــرب و بلا قصـــه صبـــــر اســـت و قیام
به فداکاری و جانبازی و دین مشحون است
تا ابـــــــد نام حســــــــین بن علی در تاریــــــخ
با ثبات قـــدم و نصـــرت حق، مقرون است
بخشی از شعر حضرت آیتاللهالعظمی صافی
کاروان میرسد از راه، ولی آه، نه مرهم نه طبیبی، عجب حال غریبی، ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی، ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی، ز داغ غم این دشت بلاپوش، به دلهاست لهیبی،
به هر سوی که رفتند، نه قبری نه نشانی، فقط میوزد از تربت محبوبهمان نفحهی سیبی که کشانده ست دل اهل حرم را.
کاروان میرسد از راه، ولی آه، چه دلگیر چه دلتنگ، چه بی تاب،
دل سنگ شده آب، از این نالهی جانکاه، زنی مویه کنان، موی کنان، خسته، پریشان، پریشان و پریشان، شکسته، نشسته، سر تربت سالار شهیدان، شده مرثیه خوان غم جانان، همان
حضرت عطشان، همان کعبهی ایمان، همان قاری قرآن، سر نیزهی خونبار، همان یار، همان یار، همان کشتهی اعدا.
کاروان میرسد از راه و هر کس به کناری، پر از شیون و زاری، کنار غم یاری، سر قبر و مزاری، یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته، به دنبال مزار پسر فاطمه رفته، یکی با دل مجروح، و با
کوهی از اندوه به دنبال مه علقمه رفته، یکی کرب و بلا پیش نگاهش، سراب است و سراب است، دلش در تب و تاب است و این خاک پر از خاطرههاییست، که یک یک همگی عین عذاب
است و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است، که با دیدهی خونبار و عزاپوش، خدایا به گمانش که گرفتهست گلش را در آغوش و با مویه و لالایی خود میرود از هوش:
«گلم تاب ندارد، حرم آب ندارد، علی خواب ندارد» یکی بی پر و بی بال، دل افسرده و بی حال، که انگار گذشتهست چهل روز بر او مثل چهل سال، و بودهست پناه همه اطفال، پس از این همه
غربت، رسیدهست به گودال، همان جا که عزیزش، همان جا که امیدش، همان جا که جوانان رشیدش، همان جا که شهیدش، در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر، در آن غربت دلگیر،
شده مصحف پرپر و رفتهست سرش بر سر نیزه و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا، رها مانده خدایا...
چهل روز شکستن، چهل روز بریدن، چهل روز پی ناقه دویدن...
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن، چه بگویم؟
چهل روز اسارت، چهل روز جسارت، چهل روز غم و غربت و غارت...
چهل روز پریشانی و حسرت، چهل روز مصیبت، چه بگویم؟
چهل روز، نه صبری، نه قراری، نه یک محرم و یاری، ز دیاری به دیاری...
عجب ناقهسواری، فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب، چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله، ز خاکستر و دشنام ز هر بام حواله، و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح، جگر گوشهی تو کنج خرابه، همان آینهی فاطمه جا ماند سه ساله، چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و غم و درد فراق و فراق و ... فراق و ... چه بگویم؟
بگویم، کدامین گلهها را؟ غم فاصلهها را؟ تب آبلهها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسلهها را؟ و یا طعنهی بیرحمترین هلهلهها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرملهها را؟ چهل روز صبوری و صبوری، غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح، سری کنج تنوری و صبوری، نه سلامی نه درودی، کبودی و کبودی، عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی، به آن شهر پر از کینه و ماتم چه ورودی و کبودی، در آن بارش خونرنگ، سر
نیزه تو بودی و کبودی، گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی، و چه ناگاه چه دلتنگ غروبی، چه چوبی، عجب اوج و فرودی و کبودی، خدایا چه کند زینب کبری...
امام حسین (ع) فرمودهاند:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد، دیرتر به آروزیش میرسد و زودتر به آنچه میترسد، گرفتار میشود. (بحار الانوار، ج 78، ص 120)
التماس دعا