1
سخت است که هر ثانیه در شک باشی
در دنیایی بزرگ، کوچک باشی
بعد از عمری درخت بودن حالا
جا کفشی عدهای مترسک باشی
2
رودی شدهام که در سکون افتاده
جادو شدهای که در جنون افتاده
درهای جهان به روی من بسته شده
بر زندگیام سه قطره خون افتاده
3
آخر چه قدر فراق ماهی ها را...؟
ما از چه کسی سراغ ماهیها را...؟
این رود فراموشی سختی دارد
انگار زیــاد داغ ماهیها را...
4
انگار که جاری شده رود از همهجا
سرتاسر باورش کبود از همهجا
یک روز دلش شکست و بارانی شد
چتری که دلش گرفته بود از همهجا
5
سنگی شده تا بال و پرم را بزند
تا مُهر سکوت دفترم را بزند
من مدرسهای کهنه و دورافتاده
مرگ آمده زنگ آخرم را بزند
محمد مرادی نصاری