احساس پدرانه
یک روز از بابام پرسیدم:
یادته مـــن چه ساعتی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود که به دنیـــا آمدی …
دوباره پرسیدم، دقیق نمیدونی کـــی بود …؟
بابا گفتش دم دم دای صبح بود …
من تو دلـــم گفتم:
ای بابا انقدر براش مهم نبودیم که ساعتش و یادش نمیاد …
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم که بابا تلفنی تولدم تبـــریک گفت و من به شوخی گفتم هنوز یادت نیومده کی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم …
کاش آن لحظه کنارش بودم و میرفتم تو آغوشش …
مـــن دیگه چیزی نگفتم و در فکـــر این احساس عمیق پدرانه به سکوت رفتم.
.
.
باحالترین پدربزرگ
پدربزرگ و مادر بزرگ رفته بودن خونه نوه شون شب بمونن. که یهو چشم پدر بزرگ میفته به قوطی ” و ی ا گ ر ا”
از نوه ش میپرسه : من میتونم یکی از اینارو استفاده کنم؟
نوه میگه: پدربزرگ فکر نکنم . اینا هم خیلی قویه برا شما هم خیلی گرونه
پدربزگ: چنده قیمتش؟
نوه: هر یه قرص 10دلار
پدربزرگ: پولش مهم نیست. من میخوام امتحان کنم و قبل از رفتن صبح پولشو بهت میدم.
صبح روز بعد پسر میبینه پدربزرگش110 دلار گذاشته روی میز
میگه: پدر بزرگ من که گفتم این فقط 10 دلار قیمتش!!
پدربزرگ میگه: اون 100دلاری از طرف مادر بزرگه
?ه روزه آفتاب? ?ه خانمِ انگل?س? رو? عرشه
کشت? ، در سواحل مکز?ک به در?انگاه م?کرد
که ناگهان انگشتر الماس گرانبها?ش از
انگشتش سر خورد و افتاد تو آب و زن با
ناراحت? ا?ن سفر را سپر?کرد…
… پس از15سال که به شهره مکز?کو س?ت? رفته
بود ، در ?ک رستوران در کنار ساحل سفارش
خوراک ماه? داد ، وقت? داشت ماه? رو
م?خورد ?ه جسم سفت و سخت ز?ر دندونش
حس کرد و وقت? در آورد د?د
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
استخوان ماه?ه
نکنه فکر کرد? انگشتره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا تو د?گه خ?ل? تخ?لت قو?ه!!!