میان دود و آتش، ماسک امید روی صورت ریحانه نشست، دخترک نفس کشید، لبخند زد و امید به سرفه افتاد تا نفسش بریده شود، ریحانه به زندگی برگشت و امید با طرح لبخندی بر لب چشم فروبست و حالا هر لبخند ریحانه نشانهای از زنده بودن امید است. ...
ریحانه نفس میکشد، میدود، بازیگوشی میکند، لبخند میزند و گاه آن کابوس وحشتناک به سراغش میآید، میترسد، گریه میکند و یادش میافتد یک نفر با یک یونیفورم، با یک ماسک در صورت به سراغش میرود و کابوسش را تمام میکند، ریحانه باز هم لبخند میزند.
اما آنکه با ماسکش زندگی دوباره را به دخترک بخشید گوشه بیمارستان، روی تخت مراقبتهای ویژه درازکشید، ضربان قلبش به شماره افتاد و نفس در سینهاش تنگی کرد، او راضی از همه اتفاقات ، آتشرا خاموش کرد و جان ریحانه را نجات داد و با خیال آسوده اعضایش را اهدا کرد تا دوباره سرود زنده بودن را برای دیگری بسراید....
و امید آسوده و سبکبال به سفر آخرت رفت....!