«ذکر وداع حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) با امام حسین(علیه السلام)»
در بحار گوید « فی بعض تألیفات اصحابنا ان العباس(علیه
السلام) لما رای وحدة اتی اخاه و قال یا اخی هل من رخصة و بکی الحسین(علیه السلام) بکاء شدیدا ثم قال » در بعضی از تالیفات علمای امامیه مذکور است که
چون حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام) بی
کسی برادر خود را دید به مظهر انور آن سرور آمده فرمود رخصت فرمای تا جان خویش را
در راه تو نثار نمایم. حضرت امام
حسین(علیه السلام) بگریست و فرمود
« یا اخی انت صاحب لوائی و
اذا مضیت تفرق عسکری » ای برادر تو صاحب پرچم و لوای منی، چون تو نمانی کسی
با من نماند. حضرت ابوالفضل
العباس(علیه
السلام) فرمود « قد ضاق صدری و سئمت من الحیوة و اریدان اطلب ثاری من هولاء
المنافقین » سینه من تنگ
شده و طاقت شکیب از من رفته است، از زندگانی سیر گشته ام و عزیمت درست کرده ام که
از این جماعت خونخواهی کنم. حضرت امام
حسین(علیه
السلام) فرمود « فاطلب
لهولاء الاطفال قلیلا من الماء » اگر مهیای حرب و جنگ شده ای پس قلیل آبی از
برای این کودکان عطشان طلب نما. حضرت
ابوالفضل العباس(علیه
السلام) اسب براند و در
برابر صفوف اعداء عنان بکشید و لوای نصیحت و موعظت را برافراشت و هیچ دقیقه از
دقایق پند و اندرز بجای نگذاشت و کلمات آن حضرت که هموارتر از آب روان و کاری تر از
تیغ بران بود در قلوب قاسیه آن فرقه طاغی مؤثر نیفتاد لاجرم حضرت ابوالفضل العباس(علیه
السلام) بازشتافت و آنچه دید به عرض رسانید.کودکان در این
حال بنالیدند و بانگ العطش العطش سر
دادند.پس حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)مشکی برداشت و بر اسب نشست و تصمیم عزم
داد که بهر کودکان آبی بدست
آورد.
** رخـصـت گـرفـت ز آن شــه بـی
یـار مستمند **
** شـد بـر ســمـنـد و تـاخـت بـه مـیدان کارزار **
** نـــاگـــه شــنــیــد از حـــرم آواز الــعــطــش
**
** آن الــعــطــش کشـیـد عـنـانـش ز گیر و دار **
** برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت **
** سـوی فـــرات بـا جــگــر تــشــنــه و فـکـار **
« احتجاج حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) با آن قوم لجاج »
در ریاض المصائب و مهیج الاحزان و غیرهما روایت کرده اند.
« فلما اجاز الحسین(علیه
السلام) اخاه العباس(علیه السلام) ... » چون
حضرت امام حسین(علیه
السلام) به حضرت
ابوالفضل (علیه السلام)
اجاز? میدان داد مانند جبل عظیم و دلش مثل کوه محکم
به سوی دشمن شتافت چه آن حضرت شجاع مردافکن و شیر بیشه هیجا بود و در معرکه قتال بر
طعن و ضرب پای سبقت و دست جرأت داشت و چون میان میدان رسید فریاد زد « یا عمر بن سعد هذا الحسین بن بنت رسول
الله یقول ... » ای پسر
سعد، اینک حسین(علیه السلام) پسر دختر پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) میگوید شما اصحاب و برادران و
بنی اعمام مرا کشتید و مرا تنها گذاشتید و عیال و اولادم از شدت تشنگی سوخته اند،
آخر یک شربت آبی به ایشان بدهبد که ایشان نزدیک به هلاکت رسیده اند و با وجود اینها
می گوید « دعونی اخخرج الی
طرف الروم و اخلی لکم الحجاز و العراق و ... » مرا بگذارید بسوی روم یا هند بروم و حجاز و عراق را
به شما واگذارم و شرط کنم با شما که روز قیامت من با شما به مقام مخامصه نیایم تا
خداوند هر چه خواهد بنماید و چون حضرت ابوالفضل
العباس(علیه
السلام) این کلام را از جانب برادر بزرگوار خود به آن لئیمان
برسانید، بعضی ساکت شده جوابی ندادند و بعضی از این کلمات به گریه در آمدند.شمر
ملعون و شبث بن ربعی از لشکر بیرون شده نزد حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام)
آمدند و گفتند « یابن ابی تراب ...
» ای پسر ابوتراب اگر تمام عالم را آب بگیرد و به دست ما باشدقطره ای از آن
به شما نخواهد رسید مگر با یزید بیعت کنید.حضرت ابوالفضل العباس(علیه
السلام) به نزد برادر برگشت و بی رحمی آن قوم بی حیا را به
عرض آن سید دو سرا رسانید.آنحضرت سر به زیر انداخته آنقدر گریست که گریبان جامه اش
تر شد در این حال صدای اطفال به ناله العطش العطش بلند
گردید.حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) از شنیدن این ناله بی تاب شده ، چشم به
سوی آسمان کرد و گفت « الهی و سیدی ارید ان
اعتد بعدتی و املاء لهؤلاء الاطفال قربة من الماء » ای خدا من می خواهم کوشش
خود را کرده باشم شربت آبی به این بی کسان تشنه لبان برسانم، پس مشکی برداشته روانه
میدان شد.
«شجاعت ابوالفضل(علیه السلام) ورودآنجناب
بشریعه فرات ونخوردن آب»
در ناسخ گوید چون اطفال تشنه کام بانگ العطش العطش سر دادند، حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام)
مشکی برداشت و بر اسب نشست و تصمیم عزم داد که از بهر کودکان آبی به دست آورد و
این ارجوزه تذکره کرد.
** لا ارهــب الـمـوت اذا الـموت رقا ... حـتی
اواری فـی الـمـصالیت لقــی **
** نفسی
لنفس المصطفی الطهر وقا ... انی انا الـعـبـاس اغـدو
بـالــســقـا **
** ولا
اخـاف الـشــر یــوم الـمـلـتـقـی **
این
بگفت و اسب را به مهمیز انگیز داد و آهنگ ستیز کرد و با خشم عقاب و سرعت شهاب
مـانند صاعقه آتش بار جانب آب فــرات گرفت، چهار هزار
مرد کــماندار که به فرمان پسر ســعد نگهبان فرات
بودند و طریق شریعه را ودیعه سد اسکندر مینمودند، به یکبار جنبش کردند و فوج از پس
فوج فرا رسیدند حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام) از جای نرفت، تیغ
بکشید و مانند برق خاطف صرصر عاصف خویش بر یمین و شمال زد میمنه در برد و میسره را
به میمنه در سپرد هوا را از غبار قیرگون ساخت و در این حمله هشتاد تن را پایمال
آجال نمود و این رجز خواند:
** اقـاتـل الـقـوم بـقـلـب مـهـتـد ... اذب عـن سبـط الـنـبی
احمد **
** اضـربـکـم بالـصـارم
المهند ... حتی تحیدوا عن قتال سیدی **
** انی انـا الــعـبــاس ذوالتودد ... نجل عـلی
المـرتضی المؤید **
لشکریان چون
این بدیدند پشت با جنگ دادند و روی بهزیمت نهادند.حضرت ابوالفضل العباس(علیه
السلام) چون شیر خشم آلود شریعه را بپیمود و اسب را در فرات
انداخت. از زحمت گیر و دار و شدت عطش با تنی تافته و جگری سوخته بود، خواست تا از
زحمت ماندگی و تشنگی را به شربتی آب برطرف کند.دست بر آورد و کفی آب برگرفت تا
بیاشامد، تشنگی حضرت امام حسین(علیه السلام) در خاطرش صورت بست، آب را از
کف بریخت و مشک را پر آب نمود و از شریعه بیرون شتافت تا خود را به لشکرگاه برادر
برساند و کودکان را از تشنگی نجات دهد.
« شهادت
حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)
»
در قمقام گوید مقتولین حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام) را
هشتاد نفر نقل کرده اند.به صحت پیوسته که حضرت ابوالفضل
العباس(علیه السلام) آن
روز قصد مبارزت نداشت و فقط همت والا به دفاع مقصور می داشت، که آبی به حریم جلالت
برساند و تشنگان را از عطش نجات دهد و ناسخ گوید چون حضرت
ابوالفضل العباس(علیه
السلام) از شریعه بیرون شتافت کمانداران راه او را بستند و لشکر ابن
سعد نیز حرکت کردند و حضرت عباس(علیه السلام) را دایره وار در میان آوردند و
آنحضرت چون شیر حمله میکرد و می کشت.ناگاه نوفل الازرق از کمین بیرون تاخت به
روایتی زید بن ورقاء کمین نهاد.از پشت نخلی بیرون آمد و حکیم بن طفیل طائی او را
معین گشت و تشجیع کرد.پس زید تیری زد و دست راست آنحضرت از تن جدا شد.حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) که قلب پلنگ و جگر نهنگ داشت جلدی کرد و مشک
را به دوش چپ افکند و تیغ را به دست چپ گرفت و دشمنان را دفع میکرد و با دست چپ
میزد و میکشت و میانداخت و این شعر تذکره می کرد:
** واللّه ان قـطـعتــم یـمیـنی ... انی احامی
ابدا عـن دینی **
** وعن امام صـادق
الـیقین ... نـجل النبی الطاهر الامین **
این را می گفت و رزم میکرد تا از کثرت زخم و سیلان خون
سستی گرفت.دگر باره حکیم بن طفیل و اگر نه نوفل الازرق از ورای نخله بیرون تاخت و
دست چپش را از پائین ساعد بیانداخت. حضرت ابوالفضل
العباس(علیه
السلام) مشک را به دندان گرفت و این شعر بگفت:
** یا نفس لاتخشی من الکفار ... و ابـشـری
بـرحـمـة الـجبار **
** مـع الـنـبـی
السید المخـتـار ... قـد قـطـعـوا بـبغیهم یـساری **
** فـاصـلـهم یـا رب حــرّ الــنــار
**
با رکاب مهمیز میزد تا خود را به لشکرگاه برادر کشاند،
ناگاه تیری بر مشک آنحضرت آمد و آب ریخت و پیکان دیگر بر سینه مبارکش رسید و
حکیم بن طفیل عمودی بر فرق شریفش فرود آورد و این وقت حضرت
ابوالفضل العباس(علیه
السلام) از اسب در افتاد و فریاد برداشت « یا اخی ادرک اخاک » که برادر مرا
دریاب.حضرت امام حسین(علیه السلام) چون شهاب ثاقب بر سر او حاضر شد
و حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) را در کنار فرات تشنه و مجروح و مطروح دید.آن
دستهای مقطوع و آن تن پاره را نظاره کرد و سخت بگریست و فرمود « الان انکسر ظهری و قلت حیلتی » اکنون پشت من شکست و
رشته تدبیر و چاره گسسته گشت. (?)