دیروز در میان جمعی قرار گرفتم که هنوز که هنوزه احساس عجیبی دارم
تا بحال توی عمرم روز عید غدیر بین تعداد زیادی سادات نبودم اما دیروز بخیال اینکه شب قبل
خونه خانم دکتر مراسم بوده والان دیگه خیلی سرشون شلوغ نیست ,با ایمان رفتیم منزلشون
اما وقتی که رفتم داخل دیدم تقریبا ,خونه به اون بزرگی پر از مهمان است وبرخی از مهمانان سن دارشون شال سبزی هم گردنشون انداختن
خواستم برگردیم که سارا مانعم شد وبا روی باز واصرار ما را برد داخل وبه همه معرفیمون کرد
ای خدا چه سعادتی داشتیم که در این روز مبارک این همه سادات را زیارت میکردیم
خلاصه جای همتون خالی کلی سادات محترم را دیده بوسی کردیم وکلی هم ازشون عیدی گرفتیم (دلتون بسوزه)
در نماز جماعتی که آنجا خواندیم حس بسیار خوبی داشتم
ایمان را که نگو داشت از خوشحالی یکسره میخندید و مثل بچه ها شنگول بود
جای مادر سارا جان خیلی خیلی خالی بود اما سارا گاه گاهی یک لبخند کوچولو میزد وازش سوال میکردم میگفت مادرم را حس میکنم که اینجاست وداره میخنده منم با خوشحالی مادر شاد میشم
مراسم نماز ودعا که تمام شد یک حس عجیبی وجودم را گرفت که هنوزم هست وازش نیرو میگیرم
خدا قسمتتون کنه که هر سال در روز عید غدیر در جمع سادات باشید واین حسی را که من تجربه کردم شما هم تجربه کنید
عیدی ها هم که دیگه جای خودش را داره برکت زندگی منو ایمان خواهد بود تا سال بعد که خدا قسمت کنه بازم آنجا باشیم
از خانم دکتر سارا جان هم خیلی تشکر میکنم که خیلی تلاش کرد وپذیرایی خیلی خوبی ازمون کرد ومار ا در جمع خودشون قبول کردن
اینم خیلی خلاصه از خاطره یک روز خیلی خوب با آدمهای خیلی خوب ویک دوست خیلی خوب