هوالمستعان
رنگ و روش زرد بود از بس پشت چرخ خیاطی پدال زده بود گردنش خشک شده بود هر از چند گاهی کمی رگشو می گرفت دوباره گاز می داد...
باید روزی 1 سری 60 تایی لباس سربازی می دوخت تا آخر ماه یه چهارصد تومنی دستش بیاد که نصفش میرفت واسه کرایه...بقیشم برای عمله آقابالاسره خوش غیرتش...
هنوز جای کبودی مشت و لگدش پای چشمش بود؟این یعنی عشق !!
روزی صدبار میگفت کاش بچه نداشتم و مجبور به تحمل نبودم....
آخره ماه بود یه کم خرت و پرت خرید و موقع بیرون اومدن از سوپر چشمش افتاد به کمپوت های آناناسی که امیر خیلی وقت بود میگفت مامان برام می خری؟
اما هر ماه میگفت دفعه بعد...تو همین مکثی که کرد یه کم حساب کتاب کرد و گفت نه نمیشه با این 2500 میتونم چند روز نون بگیرم ...
یه دفعه نفهمید که چی شد یکی از کمپوت ها رو برداشت و زد بیرون اصغرآقا هم نفهمید...
پیش خودش گفت بعدا میارم پولشو میدم نمی خوام که ندم...
تا دره خونه یه 5 دقیقه ای میشد کلی با خودش کلنجار رفت...در زد امیر به شوق آخر ماه یه جوره دیگه در رو واسه مامان باز کرد...
چشمای 5 سالش می درخشید...چشم تو چشم امیر دوخت چند ثانیه ای همینطور نگاهش کرد...
گفت نه حیفه که این معصومیت رو با 2500 تومن خراب کنم...
امیر گفت :چی گفتی مامان...گفت هیچی اینارو ببر تو الان میام...
تا خود مغازه دوید...مغازه شلوغ بود آروم گذاشتش سرجاش...
آخیش ...شکرت خدا...ببخش منو...و بی اختیار بغضش گرفت...
درسته بدبختیام هنوز سرجاشه اما حداقل امیرم با نون طیب و طاهر آدم حسابی میشه إن شاءالله...
.
.
ماهم از این 2500 تومن ها تو زندگیمون زیاد داریم...فقط چون ارادی نیستن به چشم نمیان...
حق الناس از یه نگاه که باعث رنجش میشه ... و کم کاری تو ساعات کار می تونه شروع بشه تا 3000میلیارد اختلاس ...