بُهت زده داد زدم: «چرا هیزم؟!» اما نفس هایم، زیر لگدها قطع شد.
فریاد زدم و گفتم: «چرا ریسمان؟!» اما صدایم در میان چکاچک شمشیرها گم شد.
«امیرالمؤمنین را _ ریسمان بسته و سر برهنه_ درکوچه می بردند و دختر پیغمبر، میان آتش و دود افتاده بود و در آن میانه، چهار کودک بی گناه، در پرده ای از دود و اشک، دو قدم به سمت مسجد می دویدند و دو قدم به سمت مادر بر می گشتند. متحیّر که به پیکرِ در آستانه افتاده مادر کمک کنند یا دنبال پدر به مسجد بروند.»
آن روز که نجّار، چوب های در را کنار هم، قامت بست؛ به سمت میخ ها رفت و از میان میخ ها، مشتی برداشت. من هم در میان میخ ها بودم! خدا خدا می کردم که ای کاش مرا هم میان چوب ها بکوبد. میخ ها یک به یک، لابلای چوب های آن در، جاسازی شدند، امّا...
نجّار مرا استفاده نکرد! هرچه فریاد زدم و التماسش کردم، صدایم را نشنید. تمام آرزوهایم بر باد می رفت. سرم را
بالا گرفتم و اشک ریختم که :
«خدایا! چه می شد اگر من هم یکی از میخ های درِ خانه زهرا بودم!»
... خدای نجّار، صدای مرا شنید. نجّار عقب رفت و لختی درنگ کرد. بعد، از خودش پرسید: «چیزی کم نیست؟» نگاهی به در انداخت و نگاهی به من. آن قدر شیرین بود آن پتک هائی که به سرم فرود می آمد؛ که به صاحب خانه قسم هیچ دردی حس نکردم. تا به خودم آمدم؛ میانه در، جا گرفته بودم. نزدیک کلون در. جایی که هرگاه رسول اللـه یا علی علیهماالسلام می خواستند در را بگشایند، دست مبارکشان را بر من می کشیدند و من، روزی ده ها بار، دست مبارکشان را می بوسیدم.
خوش به حال من! خوشا به حال من! چه کسی در این عالم هست که این قدر لبش به دست امیرمؤمنان رسیده باشد...
افسوس که این شادی، دیری نپائید.
من، بعد از شهادت رسول اللـه، ساعت به ساعت، به سرنوشت خود نزدیک تر شدم. سرنوشتی شوم! شاید هم «نزول عذاب الهی»! ننگ باد بر دل سیاه روزگار! بعد از واقعه، تاریخ رو سیاه، دیگر سر بلند نکرد. وای بر من.
ای کاش هیچ گاه یک «میخ» نبودم!
ای کاش صدایش می خشکید آن قنفذ نانجیب پست، آن قدر که پشت این در عربده زد. تمام کوچه را زیر پایش لگد کرد که: «علی برای بیعت با خلیفه منتخب باید بیرون بیاید.» جلوی چشم آن همه مرد نمای بزدل!
نفرین بر نجاّر که مرا به آرزویم رساند.
نفرین بر من که دیدم و نتوانستم کاری کنم.
هنگامی که به در لگد می زد، ما میخ ها تمام توانمان را به کار گرفته بودیم که در را در مقابل ضربات سمّ آن پلید حفظ کنیم. تا از شکستن در ناامید شود و شد؛ فریاد زد هیزم بیاورند...
با شنیدن کلمه «هیزم» تمام وجودم را در صدایم ریختم و فریاد زدم: «نمی گذارم به در خانه وحی آسیبی برسانید.» آنقدر فریاد زدم که از هوش رفتم و نشنیدم ولوله مردم بزدل را که صداشان در آمده بود:
«خاموش! فاطمه در این خانه است!»
و نشنیدم جواب پر ستم آن یاغی را ...
هیزم؟!
بر درِ این خانه؟!
صحبت ملاقات های مکرّر رسول اللـه از این خانه نیست، یا سلام گفتن های بلندبلند خاتم المرسلین بر اهل این خانه، یا امّ ابیها شدن بی بی، یا دعاهای نیمه شبش که همه عالم را بهره می داد، یا دسداس کردن آردها آن قدر که دستش تاول زد، یا پاک کردن فضولات از صورت خسته محمدبن عبداللـه مرد اول تاریخ، یا دلداری دادن های جبرئیل به فاطمه علیهاالسلام بعد از شهادت رسول اللـه که امیرالمؤمنین صلوات اللـه علیه آن ها را خط به خط ثبت می فرمود، یا پیامبر را که، روزی همین علیِ مظلوم را به کناری کشید و فرمود:
«علی جان! تو به این عالم آمده ای که فاطمه تنها نباشد! فلسفة خلقت تو، «قرینِ فاطمه بودن» است!»
... صحبت از این ها نیست. من در تار و پود این خانه، اسرار فراوانی دیده ام؛ و حتی اسراری که تا ابد در دل این زمین خواهد ماند.
آرام چشمان بی رمقم را باز کردم. بهت زده فریاد زدم و گفتم: این که این سان میزنیدش شب قدر است. یوم اللـه است. «خیرٌ مِن ألفِ شهر» است. برتر از هزار ماه! یعنی برتر از هزار مؤمن! او آن شب، قرآن که نه، یازده قرآنِ ناطق را بر رسول اللـه نازل کرده است.
درد ریسمانی که به سرم فرود آمده بود، مرا می کشت و آتش، وحشیانه مرا گداخته بود. خدا کند فاطمه پشت در نباشد. نکند صدمه ای به فاطمه بزنند.
خدایا...
ای کاش...
ای کاش هیچ گاه دعایم را مستجاب نکرده بودی. نیمی از در سوخته است و من باید کاری بکنم. بار الها اینک این دستان لرزان فاطمه است که از پشت چادر مرا نوازش میکند. آن لعین ازل و ابد هم آن سوی در آمده. همانی که هنگام زنده به گور کردن دخترانش، صدای بابا بابا گفتن دختران را می شنیده ولی اعتنا نمی کرده است.
وااای... نکند صدای بابا بابا گفتن های ناموس خدا را هم نشنود. ضجه زدم و گفتم: « درِ سوخته برای باز شدن، لگد نمی خواهد. چرا برای بازکردنش خیز گرفته ای. مگر ما گل میخ ها را پشت در نمی بینی! مگر نمی دانی اثر سپر شدن و بوسه زدن میخ، زخم و درد و خون است!» آآآآی مَردم ! باور کنید من فقط به پهلوی زهرا بوسه زدم. نمی دانم این خونی که می ریخت از چشم من بود یا از پهلوی عصمت خدا. بدنِ موئینِ فاطمه بر زمین و فریادِ «یا فضّه خذینی»اش بر فرق روزگار. فریاد زدم و گفتم: «چرا ریسمان؟!» اما صدایم در میان چکاچک شمشیرها گم شد. وای بر من. کاش هیچ گاه «میخ» نبودم! سیدمحمدحسن لواسانی