خوش به حالش!!!!!کاشکی×××××حیف*****طفلکی^^^^^حیونکی
حیف که این متن کمی طولانیه و حوصله آدمو سر میبره ولی یه حقیقته و اگر میتونی تا اخرش بخونیم شاید داستان زندگی من و شما هم باشه
**************************
قنبر توی روستای کویری بود میگفت خوش به حال صمد که قنات روستاشون پر آبه
کاشکی قنات ما هم آب داشت
حیف که قنات ما خشک شد
طفلکی از بی آبی رفت شهر بیگاری
**************************
صمد میگفت خوش به حال کریم که باغشون درخت های زیاد و پر محصولی داره
کاشکی باغ ما هم درخت های زیادی داشت
حیف که زمین باغم بزرگ نیست
حیوونکی درخت های باغشون کم بود
**************************
کریم میگفت خوش به حال جعفر که یه الاغی دارند که باهاش رفت و آمد کنند
کاشکی ما هم الاغ داشتیم
حیوونکی الاغ ما مرد
**************************
جعفر میگفت خوش به حال سیاوش که اسب خوشکلی داره و باهاش میتازه
کاشکی ما هم اسب داشتیم
آخی پسر ارباب از اسب افتاد و پاش شکست
**************************
سیاوش میگفت خوش به حال ارباب که ژیان خوشکلی داره,باهاش میره شهر
کاش ما هم ژیان داشتیم بعضی وقت ها میرفتیم شهر بچه ها شهر رو میدیدند
حیوونکی با ژیانش رفت تو دره دلم خنک شد
*************************
ارباب میگفت خوش به حال سامان کارمنده و پیکان داره و هر جا دلش بخواد باهاش میره,توی شهره,احترام داره,حقوق ثابت داره....
کاشکی ما هم پیکان داشتیم,توی شهر خونه داشتیم,
اما سامان بیچاره:حیف که توی ده زمین و باغ ندارم آخر هفته برم باغ
**************************
سامان میگفت خوش به حال سرهنگ که بنز داره,خونه مال خودش داره,زیر دست داره,با مقامات بالا در ارتباطه,آخر هفته میره شمال
کاشکی ما هم بنز داشتیم,
اما سرهنگ بیچاره: حیف که مثل کارمندای ساده آرامش ندارم .همش اضطراب دارم که اون بالایی ها چی دستور میدند. آخر هفته هام راحت نیستم.
**************************
سرهنگ میگفت خوش به حال حاج فتح الله که هر کدوم از بچه هاش با یک بنز میرند بازار. خونه شون بالای شهره,ویلاییه,توی بازار همه میشناسنش, هر سال میرن مکه
کاشکی بچه های من هم هر کدوم یه بنز داشتند
اما حاج فتح الله بیچاره:حیف که من هم مثل سرهنگ با بالایی ها ارتباط ندارم کاشکی بچه های من هم مثل بچه های سرهنگ درس میخوندند و میرفتند دانشگاه
**************************
بچه های حاج فتح الله میگفتند خوش به حال بچه های اقا سامان سالی دوبار میرن فرنگ
کاشکی بابای ما هم توی فرنگ دم و دستگاهی داشت
اما اقا سامان بیچاره:حیف که بچه های من اهل مکه و زیارت نیستند
**************************
بچه های اقا سامان میگفتند خوش به حال بچه های دکتر سهرابی که اقامت آمریکا را دارند
کاشکی ما هم اقامت آمریکا رو داشتیم
اما دکتر سهرابی بیچاره:حیف که بچه های من دلشون به مملکت خودشون نیست همش به فکر اون طرف آبند
**************************
بچه های سهرابی میگفتند خوش به حال بچه های مهندس زمانی همشون رفتندساکن یواس آ
کاشکی ما هم ساکن امریکا بودیم
اما مهندس زمانی بیچاره که حالا به خاطر بچه هاش رفته و ساکن آمریکا شده:
یادش به خیر اون وقت ها چه صفایی داشتیم. چقدر به همدیگه خوش بودیم
, توی روستا قنات مون خشک شد همه با هم جمع شدیم پول روی هم گذاشتیم یه چاه عمیق زدیم آب روستا زیاد شد ,
با هم دیگه تمام زمین های اطراف روستا رو درخت میوه کاشتیم.خدا رو شکر
دیگه داشت وضع همه ما خوب میشد اونقدر خوش و خرم بودیم .
همیشه آخر هفته که میشد میرفتیم تو باغ یکی از اهالی میگفتیم و میخندیدیم و بازی و رقص محلی داشتیم.آخی یادش به خیر.
مش رمضون چقدر قشنگ میرقصید.رقص با چوبش هیچ وقت یادم نمیره
سال های بعد بارندگی خیلی خوبی میشد آب قنات هم دوباره زیاد شد
.محصولات باغ و مزرعه هامون چند برابر شد.
دیگه از بس محصول برده بودیم شهر و فروخته بودیم وضع مالی همه اهالی روستا عالی شده بود.
تا اینکه پسر مش سلیمان توی شهر موقع فروش محصول نگاهش به یه دخترزیبای شهری می افته و هوای رفتن به شهر به سرش میزنه
اره دیگه میره توی شهر و خونه و ماشینی و .....باغ زیباش رو هم به یه تاجر شهری میفروشه و پول زیادی دستش میاد
.با پول هاش توی شهر زمین و خونه خرید وفروش میکنه و هی پول روی پول میزاره. بعدش که بساز و بفروش میشه و زبونم لال دیگه از بس پول داشت پولاش رو میذاشت تو بانک و سود بانک میگرفت
..بچه هاش که بزرگ شدند دیگه بالا شهر تهرون براشون کوچیک بود و هوس مهاجرت به سرشون زد و رفتند آمریکا.
الان هم خبردارم که خودش تنها با همسر بیمارش توی ویلای 10000 متریش توی فرمانیه تهرون فقط با خاطراتش زندگی میکنه و بچه هاش هم رهاش کردند و با اهالی روستا هم که چندین ساله که قطع ارتباط کرده بود. اخه کلاسش خیلی بالا رفته بود و دیگه به ما محل نمیذاشت.
اما از روستای قشنگمون بگم که وقتی پسر مش سلیمون رفت توی شهر بقیه جوون های روستا رو هم هوایی کرد و از طرفی هم تاجری که اومده بود روستا و باغ پسر مش سلیمون رو خریده بود بقیه تجار شهر رو خبر کرد و خلاصه توی 3-4 سال همه اهالی باغ هاشون رو فروختند و پول خوبی گیرشون اومد و
همه روستا شد محل تفریح بچه پولدار های شهر.همه اهالی روستا هم شدند دلال شهری اما خیلی خیلی پولدار
هی هی هی هی هی هی هی
حیف حیف حیف حیف
کاشکی باز هم توی همون روستای سرسبز و قشنگ الان کنار هم میگفتیم و میخوندم و بازی میکردیم و میرقصیدیم و نی میزدیم و تنبک.
آخ که چقدر قشنگ بود رقص با چوب مش رمضون.
بیچاره مهندس زمانی ما توی همین فکر ها بود که نوه اش صداش زو و گفت
متاسفم پدر بزرگ دیگه چند ساعته که اومدی توی آپارتمان ما. و دوستم داره میاد اینجا و تو مزاحم من هستی
بهتره پاشی بری توی آپارتمان خودت بشینی و بری توی فکر.
آخی نوه ام چقدر خوبه و بهم احترام میزاره که میدونه من از دوستش خوشم نمیاد بهم خبر میده که پاشم برم. آخی که قربون نوه فهمیده ام برم.
آخ که برم دوباره به مش رمضون فکر کنم.
یادم باشه توی راه یه هات داگ برای شام بخرم