خاکستر خاطره ها
آدمیزاده نمودی زسرا پردهی اسرار حق است
نیمی از عاطفه و عشق و طرب
نیمی از حسرت و داغ و غم و درد
وصل و هجران، عشق و نفرت
غم و شادی تار و پودی تنیده به هماند
هر که انسان بوَد این تجربه را خواهد کرد
ناگزیر است و
این تجربه را باید کرد...
زندگی فرصت محدودی است
مثل یک پلک زدن
روزها از پی هم میگذرند
همچو رعدی به شتاب
چو حبابی بر آب
وچه غافل هستیم
لحظهها را دریاب
و ندانیم آیا
که زمان منتظر هیچکسی خواهد ماند؟!!
فرصت از دست مده
گوی سبقت به نکویی بِربای
زندگی سخت بگیرد بر تو
تو اگر فلسفهاش نشناسی
مرگ دشوار بود گر تو شوی غافل از او
زندگی با من و تو
مهربانانه از آن است که تو فکر کنی
گر فشاری دست او را به صداقت، دوستی
« بد بیاری » لفظ بیمفهومی است
و جهان محور پندار تو خواهد چرخید
باور من این است:
تلخی عمر بشر حاصل دلبستگی است
***
چون پرستوی سبکبال
اگر دنیا را
باغ و نزهتگه فصلی گذران دریابی
و سپیده دمِ هر حادثه آمادهی کوچی باشی
فارغ از هر کس و هر چیز نه دلبستهی رویی باشی
آن زمان با تو تکاپوی زمان همراه است
زندگی زیبا هست...
***
هست دنیا همچو دریا،
متلاطم، پُرموج
و در این بحر خروشان عمیق
عشق تنها گهر گشته نهان در صدف زندگی است
همچو غواص شنا باید کرد
عشق را باید یافت
و چو درّی
گردن آویز دل خویشتن باید ساخت
عشق را گر زسطور زندگی حذف کنی
غصّه و درد به جا میماند
شادی اندکی هم باشد اگر
پایداری نخواهد داشتن..
***
کاروانی است زمان راه ابد می سپرد،
ما، در این وادی سرگردانی
رهگذاریم که باید با هم
هیزم گرم محبت آریم
آتشِ عشق فروزان داریم
گرچه ما نیز چو آتش گذرانیم ولی
خوب یا بد دیر یا زود اندکی بعد از ما
تل خاکستری از خاطرهها میماند.
بابک آذرشب