بابا مجتبی سلام :
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد
کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی به من می
رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت.
و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول
مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و
بعد بند کفش هایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با
مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی
عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان
بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم
و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر
موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند.
مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم
ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر
پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.
ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده
زهرا