خندیدن و خنداندن و کلا خنده در اسارت کیمیایی بود ، که اگر برای چند لحظه از
آسایشگاه رخت بر می بست همه از پا در می آمدند .
خنده مرهمی بر زخم های کابل و با توم بود ، خنده پانسمان پاهی فلک خورده و دست
نوازشی بر صورت های سیلی خورده بود
و اینک آنچه می آید ....
• یکی از بچّهها، به خیال خودش می خواست با نماینده ی صلیب سرخ که آن روز در
اردوگاه بود، مزاحی کرده باشد.
پشت در مخفی شد و همین که صلیبی می خواست وارد آسایشگاه شود، از جلویش
درآمد و بلند گفت: " پخ "
بنده ی خدا در جا غش کرد و دراز به دراز افتاد کفِ آسایشگاه.
هول هولکی آب آوردیم، زدیم به صورتش و آب قندی به خوردش دادیم تا کم کم حال
آمد. بعد هم کلّی ازش معذرت خواهی کردیم و قضیه به خیر و خوشی تمام شد.
• امام جماعت، آنقدر رکوع رکعت اوّل را طولانی می کرد، که کمر درد می شدیم.
هم برای بچّه ها رسیدن به نماز جماعت مهم بود، هم برای امام جماعت که آنقدر صبر
می کرد تا همه به آن برسند و بعداً جای گلایه و اعتراض نماند.
منصور، سیزده سالش بود. همیشه، نیم ساعت قبل از اذان، آماده بود برای نماز.
یک روز که صف دست شویی خیلی شلوغ بود، نتوانست سر وقت به نماز برسد.
از دور، صدای یاالله... یاالله او را می شنیدم که نزدیک می شد؛ و ما هم چنان
در رکوع مانده بودیم. دوان دوان آمد و دمپایی هایش را هر یک به گوشه ای پرتاب
کرد و با سر و صورت خیس، دست هایش را برای گفتن تکبیر بالا برد، اما همین که خواست
« الله اکبر» را بگوید، امام جماعت قد راست کرد.
منصور سرجایش میخ کوب شد. وقتی همه در سجدهی دوم بودند، صدایش را می
شنیدند که با خشم، خطاب به امام جماعت می گفت: عجب آدمیه... حالا اگر یه ثانیه
صبر می کردی تا منم برسم، زمین به آسمون می رسید، یا آسمون به زمین...؟
آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال
باشید.
آن روز، بچّه ها همهی حواس شان به منصور بود و به زور جلوی خنده شان را
گرفته بودند. همین که سلام نماز را دادند، خندهی جماعت به هوا رفت.
• سرش به کار فرهنگی اش بود. سوت آزاد باش که زده می شد، سیّد کارش را شروع
می کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت
و...
در کارش خیلی جدّی بود و در عین حال بذلهگو و شوخ طبع، و از همه مهم تر، این
که سیّد در خوش مشربی و حاضرجوابی تک بود و کمتر پیش می آمد رو دست بخورد. یک
روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می رفت توی آسایشگاه که مجید از
جلویش درآمد.
ـ خسته نباشی آقا سیّد... این نمایش تون کی می ره روی پرده؟
ـ می ره إن شاءالله؛ هفته ی آینده، البته اگر بچّه ها بیان سر تمرین.
ـ جداً دستت درد نکنه سیّد. اگر امثال تو توی این چار دیواری نبودن، دهن
روحیهی بچّه ها سرویس بود؛ خدا اجرت بده.
مجید داشت از سیّد تعریف می کرد و همانطور رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! من که هیچ ام، پوچ ام، بهخاطر این بچّه مخلص ها، من رو هم ببخش. خدایا!
درسته که ما گناه کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این اولاد
پیغمبر...
مجید می گفت و سیّد از تواضع سر به زیر انداخته بود؛ گویی اصلاً از این
همه مدح و ثنا راضی نباشد؛ اما مجید ادامه داد:
اما این سیّد که دیگه از ما بی آبرو تره...
سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار
می داد، میگفت: پس تو کِی آدم میشی، ها؟ کِی؟...
• محمّد ادعا می کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ای هم برای خودش
داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید
وسواسی ها بود؛ همان هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن
پا می کردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسل شان درست بود، یا نه. همان ها
که اگر به پاکی صابون شک می کردند، آن را با « تاید» می شستند.
یکی از احکام رساله اش این بود که « در صورت نجس شدن لباس و نداشتن
لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت و رو، جایز است.»
گرچه با این شوخی ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی ها را از دنیای شک خارج
کند، اما حکم های عجیب و غریبش همه را می خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین
کارهایی بود که در اسارت انجام می شد.
• ارشد آسایشگاه می خواست هر طور که شده ، سهمیهی لباس اسرا را که تحویلش یک
سال به تأخیر افتاده بود، از سرگرد بگیرد. برای همین دستور داد مسئول
باغچه، قلمی ترین خیار سبزها را برای پذیرایی آماده کند، در بهترین ظرف بگذارد و
هر وقت اشاره کرد، میوه را بیاورد تا بعد از خوردنِ آن، بحث احتیاجات اسرا باز شود.
با اشاره ی دست ارشد، مسئول باغچه، با ادب تمام سینی را که خیارهای قلمی و
براق، به گونه ای منظم در آن گذاشته شده بود، به حضور سرگرد آورد. ارشد با لب خند
دروغین، گفت : بفرمایید جناب سرگرد؛ قابل شمارو نداره. دست کِشتِ خودِ اسراست.
سرگرد نگاهی به سینی و خیارهای سبز و براق انداخت. بعد، نگاهی به ارشد
انداخت و با عصبانیت گفت: من رو مسخره کردید؟
ارشد که انتظار چنین برخوردی رو نداشت، نگران از این که خیارها خوب شسته
نشده باشند ، یا در نحوهی تقدیم شان قصوری از کسی سرزده باشد، گفت : اتفاقی
افتاده جناب سرگرد؟
سرگرد با قهر حرکت کرد و در حالی که می رفت، می گفت: بزرگاشو خودتون
خوردید، ریزه میزه هاشو میارین جلوی من...؟
زبان ارشد بند آمده بود. تا آمد سوء تفاهم را رفع کند، سرگرد رفته بود. خنده ی
بچّه ها هم به هوا رفت.
منبع :
برگرفته از شمیم عشق
تبیان