اولش تعجب کردم. این دیگه کیه؟ ما که همچین مسافری نداشتیم اونم با این وضعیت ! عصا در دست ماسک به دهن و یه کپسول کوچک اکسیژن با لوله های آویزون توی دستاش!
اومدم بهش بگم شرمنده اگه شما مسافر کاروان مایید ؟ من برگردم خونه . که... راحت نشست روی صندلی و با کمال خونسردی با من احوال پرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم. گفت نگران نباشید من با اغلب کاروان های راهیان نور همراه هستم . و براشون قصه های جنگ تعریف می کنم. اسمم عبداللهی و اهل فسا هستم. تا اومدم بپرسم شما جانباز شیمیایی هستید؟ با زرنگی مسیر حرف رو عوض کرد و... اجازه خواست تا برای بچه ها حرف بزنه. گفتم اجازه بدید کمکتون کنم. خندید و گفت خیلی منو دست کم گرفتی! و بلند شد کف اتوبوس ایستاد. اونو به بچه ها معرفی کردم. و گفتم خوب به صحبت های این برادر که احتمالا از جانبازان دفاع مقدس است گوش بدید و اینگونه شروع کرد به صحبت:
سلام بچه های عزیز، امیدوارم از این سفر معنوی بهره لازم رو ببرید و دست خالی برنگردید. اول بگم. شما مطمئن باشید خدا به شما « توفیق» داده و شهدا شما رو «طلبیده اند». مگه نه اینکه قرآن می فرماید «شهدا زنده اند» پس حتما به ما توجه دارند. خود من هم شهدا می طلبند. وگرنه من با این وضعیت برام دشواره. مثلا برای همراهی با شما همین امروز به من زنگ زدند. و من مثل برق خودمو از «فسا» رسوندم به شیراز. بلندگو ندارم. سخنران هم نیستم. اما اگه ساکت باشید. حرفام بهتون می رسه. کم کم گوشها برای بهتر شنیدن تیز می شد. و طوری شد که خود بچه ها همدیگر را به سکوت دعوت می کردند. و ادامه داد.
من در این کاروانها با افرادی که سلیقه های متفاوتی دارند سروکار داشته ام. کسانی که با «نیت» آمده اند و قصدشون مشاهده آثار دفاع مقدس و زیارت و تبرک جستن و «بصیرت پیدا کردن» و... است.
در اروند کنار از شهدای غواص و «دشوارترین عملیات» در طول دفاع مقدس گفت. در شلمچه از سختی ها و دشوارها گفت و از اوج رذالت بعثیون و بهره بردن از انواع موانع و سلاح های شیمیایی و...
و کسانی هم که خدای ناکرده «نیتشان تفریح و شیطنت و آزار دیگران» است. و خدا را شاکرم که می بینم هر دو گروه بالاخره به اندازه ظرفیتشان بهره مند می شوند. مثلا در یک کاروان که دختران دانشجو و دبیرستانی بودند. چند تاشون با ادا و اطوار همه چیز رو به مسخره می گرفتن و... خلاصه می خواستند من رفع مزاحمت کنم. اما به خواست خدا و عنایت شهدا قدری از حیا و عفت براشون گفتم و از الگوهایی مثل حضرت فاطمه(س) و...
به قول معروف زود قهر نکردم و به اونها گفتم وقتی که به هویزه رسیدید حتما دستخط شهید «علم الهدی» را که برای خواهرش نوشته و بر سر در «یادمان شهدای هویزه» نصب شده را بخوانید. و در مسیر برگشت متوجه شدم بحمدالله تغییراتی در وضعشان حاصل شده که این حتما «عنایت شهداست».
در اروند کنار از شهدای غواص و «دشوارترین عملیات» در طول دفاع مقدس گفت. در شلمچه از سختی ها و دشوارها گفت و از اوج رذالت بعثیون و بهره بردن از انواع موانع و سلاح های شیمیایی و...
به سؤالات بچه ها پاسخ می داد در مورد هشت پرهای فلزی، سیم خاردارها، آب گرفتگی ها، نونی ها، سه راهها، چهارراهها، دزها، خاکریزها و در مورد یادمان شهدا و...
در هویزه از پایداری مردم و از شهید «حسین علم الهدی» و شهامت و پایمردیش و از مظلومیتش و از شباهت های هفتگانه اش با مولایش حسین(ع) در کربلا، و بعد سؤال از گفته هایش و تشویق بچه ها روال کارش بود.
اما بچه ها هنوز هم که به مدرسه برگشته اند. نفهمیده اند آقای عبداللهی کجا جانباز شده؟ و اصلا در جبهه بوده یا نه؟ و البته ما به اونها توضیح دادیم. که این هم یکی از درس های «دانشگاه جبهه» است. که اسمش «اخلاص» است.
سیروس زارعی (شیراز دبیرستان امیرکبیر ناحیه3)
<\/h1>