فاطمه زهرا صدیقه کبرى سلام الله علیها گوهریست گران قیمت که هر چه زمان برآن بگذرد تلالو بیشتر مىیابد و بر قدر و قیمتش افزوده مىگردد و جلوههاى تازهاىاز این منبع فیض تجلى مىکند.
تاکنون کتابها و مقالههاى بیشمارى پیرامون شخصیتسیده زنان عالم بانوى بزرگاسلام نوشته شده که هر کلام گوشهاى از فضائل و مناقب آن حضرت را بیان کرده استولى به جرأت مىتوان گفت که دخت اطهر پیامبر اسلام فاطمه مظلومه بالاتر از ایننوشتار و برتر از این گفتار و پندارهاست.
بیش از هزار و چهارصد سال از نزول قرآن کریم مىگذرد. مردم مسلمان و علاقمند بهخاندان رسالت و ولایتسوره مبارکه کوثر را خوانده و مىخوانند میلیونها بارقرائتشده و بسیارى از مردم آن را در نماز چون خود من خوانده و مىخوانیم ولىتا دو سال پیش متوجه سرى که در سوره کوثر هست، نبودم، حتى نویسندگان، مفسران و محدثان هم بدان اشاره ننمودهاند; اما به برکات ارادت و محبت به کوثر رسالت آن نکته بر قلبم الهام شد و آن را به عنوان هدیه به یکى از فرزندان شایستهزهرا(س) یعنى مقام معظم رهبرى آیهالله خامنهاى که خود از میوههاى کوثر پر خیرو برکت است، تقدیم داشتم.شنیدهام که مورد توجه قرار گرفت و دعا فرمودند.
این رمز، این فضیلت را براى فاطمه زهرا اثبات مىکند که یک عطیه منحصر به فرد است که از جانبخداى واحد احد به پیغمبرى که در عظمت و فضیلت یگانه است، اهدا شده، نه تکرارشده و نه تکرار خواهد شد.
نکته این است که کلمات سور قرآنى بارها در قرآن کریم تکرار شده، ولى کلمات اصلىسوره مبارکه کوثر که در شأن فاطمه زهرا نازل شده، در هیچ کجاى قرآن تکرار نشده است. «اعطى»، «یعطى» تکرار شده، اما «اعطیناک» فقط یکجاست...
«کثیر» و «اکثر» مکرر در قرآن آمده، ولى «کوثر» فقط در این سوره ذکر شدهاست. «فصل لربک» به معناى نماز بگذار از مختصات همین سوره است و کلمه«و انحر» قربانى بکن، زینتبخش همین سوره است. «شانئک» و «ابتر» هم فقط در این سوره است. و اما «خذ من اموالهم صدقه تطهرهم و تزکیهم و صل علیهم» بهمعناى دعاست، نه نماز.
این رمز الهى و سر قرآنى یدل على ان العطیه واحده و المعطى واحد احد والمعطى له منحصر بالفرد لم یتکرر و لن یتکرر.
این رمز اینفضیلت را براى فاطمه زهرا اثبات مىکند که یک عطیه منحصر به فرد است که از جانبخداى واحد احد به پیغمبرى که در عظمت و فضیلت یگانه است، اهدا شده، نه تکرارشده و نه تکرار خواهد شد.
ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله ذوالفضل العظیم.
صابرى همدانى
روزی عزرائیل نزد موسی علیهالسلام آمد، موسی علیهالسلام پرسید: «برای زیارتم آمدهای یا برای قبض روحم؟»
عزرائیل: برای قبض روحت آمدهام.
موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست.
موسی علیهالسلام به سجده افتاد و از خدا خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود: «به موسی علیهالسلام مهلت بده!» عزرائیل مهلت داد. موسی علیهالسلام نزد مادرش آمد و گفت: «سفری در پیش دارم!»
مادر گفت: «چه سفری؟»
موسی علیهالسلام فرمود: «سفر آخرت.» مادر گریه کرد.
موسی علیهالسلام نزد همسرش آمد، کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد، کودک دست به دامن موسی علیهالسلام زد و گریه کرد، دل موسی علیهالسلام از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.
خداوند به موسی علیهالسلام وحی کرد: «ای موسی! تو به درگاه ما میآیی، اینگریه و زاریت چیست؟»
موسی علیهالسلام عرض کرد: «دلم به حال کودکانم میسوزد.»
خداوند فرمود: «ای موسی! دل از آنها بکن، من از آنها نگهداری میکنم و آنها را در آغوش محبتم میپرورانم.»
دل موسی علیهالسلام آرام گرفت. و به عزرائیل گفت: جانم را از کدام عضو میگیری؟
عزرائیل: از دهانت.
موسی: آیا از دهانی که بیواسطه با خدا سخن گفته است جانم را میگیری؟
عزرائیل: از دستت.
موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
عزرائیل: از پایت.
موسی: آیا از پایی که من با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفتهام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی علیهالسلام داد، موسی علیهالسلام آن را بو کرد و جان سپرد. فرشتگان به موسی علیهالسلام گفتند: یا اهون الانبیاء موتا کیف وجدت الموت؛ ای کسی که در میان پیامبران، از همه راحتتر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟» موسی علیهالسلام گفت: کشاة تسلخ و هی حیة؛ مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.»
شیطان، نخستین کسى بود که بعضى کارها را مرتکب شد و پیش از او کسى آنها را انجام نداده بود. و آنها از این قرارند:
- اولین کسى که قیاس نمود و خود را از حضرت آدم علیه السلام برتر و بالاتر دانست و گفت : من از آتشم و او از خاک در حالى که آتش از خاک بالاتر است .(1)
- اولین کسى که در پیشگاه با عظمت الهى تکبر نمود و به دستور خالق خود عمل نکرد.(2)
- اولین کسى که که معصیت و نافرمانى خدا را کرد و آشکارا با او مخالفت نمود.(3)
- اولین کسى که به دروغ گفت : خدا گفته از این درخت نخورید، چون درخت جاوید است و اگر کسى از آن بخورد تا ابد زنده مى ماند و با خدا شریک مى شود.(4)
- اولین کسى که که قسم به دروغ خورد و گفت : من شما را نصیحت مى کنم .(5)
شیطان اولین کسى است که صورت هاى مجسمه و بت را ساخت
- اولین کسى که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.(6)
- اولین کسى که که غنا و آواز خواند، همان زمانى که آدم علیه السلام از درخت نهى شده خورد.(7)
- اولین کسى که نوحه خواند و گریست ؛ چون او را به زمین فرستادند، به یاد بهشت و نعمتهاى آن نوحه و گریه کرد.
- اولین کسى که لواط کرد آنگاه که به میان قوم لوط آمد.(8)
- اولین کسى که دستور ساختن منجنیق را داد تا حضرت ابراهیم علیه السلام را با آن در آتش اندازند.
- اولین کسى که دستور ساختن نوره را در زمان حضرت سلیمان داد، براى این که موهاى اضافى پاى بلقیس پادشاه سبا را از بین ببرند.(8)
- اولین کسى که دستور ساختن شیشه را داد تا حضرت سلیمان علیه السلام آن را روى خندق گذارد و بلقیس را آزمایش کند.(9)
- اولین کسى که عبادت و بندگى او، فرشتگان را به تعجب در آورد!
- اولین کسى که به خداى خود اعتراض کرد.(10)
- اولین کسى که شبیه شدن به دیگران را مطرح و مردم را به آن تشویق کرد.(11)
- اولین کسى که که سحر و جادو کرد و آن دو را به مردم یاد داد.(12)
- اولین کسى که براى زیبایى ، زلف گذاشت .(13)
اولین کسى که شبیه شدن به دیگران را مطرح و مردم را به آن تشویق کرد.
- اولین کسى که نقاشى کرد و چهره کشید.(14)
- اولین کسى که آتش حسدش شعله ور شد.(15)
- اولین کسى که به ناحق مخاصمه و جدال کرد.
- اولین کسى که خداى تعالى به او لعنت نمود( و از ناراحتى فریاد کشید.(16)
- اولین کسى که به خدا کفر ورزید.(17)
- اولین کسى که گریه دروغى نمود.(18)
- اولین کسى که عبادت و خلقت خود را ستود.
- اولین کسى که صورت هاى مجسمه و بت را ساخت .(19)
-----------------------------------------
1-اعراف (7)، آیه 12.
2-تفسیر قمى ، ص 32، بحار، ج 60، ص 274؛ المیزان ، ج 8، ص 59.
3- حجر(15)، آیه 31.
4- طه (20)، آیه 20.
5- اعراف (7)، آیه 21.
6- نهج البلاغه ، خطبه قاصعه .
7- تفسیر عیاشى ، ج 1، ص 4، بحار، ج 60، ص 199، 219.
8-علل الشرایع ، ج 2، ص 233، بحار، ج 93، ص 306.
9- بحار، ج 14، ص 112.
10- سوره نمل ، آیه 44.
11- کتاب سلیم بن قیس .
12- بقره (2)، آیه 102.
13- کتاب ابلیس ، ص 164 و 165.
14- مکاسب ، شیخ انصارى ، مکاسب محرمه .
15- در المنثور، ج 1، ص 51؛ خصال ، ج 1، ص 50؛ بحار، ج 60، ص 222 و 281.
16- ص (38)، آیه 78.
17- ص (38)، آیه 74.
18- تفسیر عیاشى ، ج 1، ص 40؛ خصال ؛ ج 1، ص 50؛ بحار، ج 60؛ ص 199، 219.
19- مائده (5)، آیه 89.
منبع:
صالحی حاجی آبادی، نعمت الله، شیطان در کمین گاه،
می گویند ما به دنیا آمده ایم تا «آدم» شویم، بزرگ شویم و دستمان به میوه دانایی برسد. می گویند ما به دنیا آمده ایم تا به «کمال» برسیم. حالا این که دقیقاً این «کمال» که می گویند چیست و آدم چه طور می تواند به آن برسد، حکایتی طولانی است.
اما یک حقیقت وجود دارد. این که ما با تجربه هایمان بزرگ می شویم. تجربه های ما از زندگی هر روز، ما را کامل تر می کنند. انگار ما پازل بزرگی باشیم که با هر تجربه کوچک و بزرگ، قطعه ای از ما جایش را پیدا می کند و ما کم کم پر می شویم.
گاهی به خودم می گویم: «هی! اگه تو قرار بود یه سیب باشی، الان تو چه مرحله ای بودی؟!» از خودم می پرسم: «هی!فکر می کنی،دانه ات جوونه زده بود یا نه؟! جوونه ات رشد کرده بود یا نه؟ درخت شده بودی؟ شکوفه داده بودی؟ میوه ات رسیده بود؟ آخ! اگه یک درخت سیب بودی ...!
گاهی با خودم فکر می کنم اگر یک درخت سیب بودم، تکلیفم معلوم بود. باید دست آخر سیب می شدم. حتی این که چه جور سیبی هم می شدم، باز معلوم بود. مسیرم را می دانستم و همیشه توی راه خودم بودم. اگر چه ممکن بود دانه باشم و کلاغ مرا بخورد و هیچ وقت جوانه نزنم. جوانه باشم و پای کسی لگدم کند و هیچ وقت رشد نکنم. حتی سیب بشوم و کرم بذارم،خب این هم یک جور بدشانسی سیب است. زندگی یک سیب هم برای خودش فراز و فرودهایی دارد.
هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم هم در تجربه های زندگی من شریک نیست. ممکن است او خودش، بخشی از تجربه های من باشد. اما آنچه من از این زندگی دریافت می کنم ، با دریافت های او متفاوت است.
گاهی از خودم می پرسم ، من چه قدر تحمل تجربه های سنگین را دارم؟ در داستان پیامبران خوانده ام که هر کدام تجربه های سنگین و کمرشکنی داشته اند. بارها درباره رنج های مسیح(ع) شنیده ام. صبر حضرت ایوب(ع) برای ما، ضرب المثل است و می دانم یوسف(ع) چند سال در زندان ماند، یا چشم های یعقوب(ع) چه طور از دوری یوسف بی نور شد! ولی همه این تجربه های سنگین را به این حساب می گذارم که آنها باید آبدیده می شدند، می ترسم.
چند بار می توانی در زندگی ات سر دوراهی قرار بگیری و درست انتخاب کنی و جلو بروی؟ چقدر می توانی در برابر قهرها، دشمنی ها، خستگی ها و درماندگی ها، همچنان لبخند بزنی و ادامه بدهی؟ چه اتفاق هایی را می توانی تحمل کنی؟
به خودم می گویم ، اگر سیب بودم، می دانستم که سرنوشتم همین است. تلاش نمی کردم پرتقال شوم. از اینکه موز به دنیا نیامده بودم، شرمنده و ناراضی نبودم. مدام هر روز تصمیم نمی گرفتم که یک کار تازه بکنم ، یا نقشه جدید بکشم که چیز دیگری بشوم. اگر سیب بودم، می دانستم که باید خورده شوم. آن وقت سرنوشتم را می پذیرفتم. نق نمی زدم و هی از دست کسی که می خواست مرا بچیند، در نمی رفتم. اما من خوشبختانه سیب نیستم. آدمم و فرصت دارم زندگی را طوری تجربه کنم که دلم می خواهد.
گاهی دوست دارم درباره خودم با خدا حرف بزنم. بگذار بهتر بگویم: گاهی دوست دارم سفارش خودم را پیش خدا بکنم. دوست دارم به او بگویم تجربه های زندگی مرا نه کمتر از خودم و نه بیشتر از خودم بیافریند. دوست دارم از او بخواهم کاری کند که به اندازه خودم و به اندازه تمام خودم زندگی کنم.
دوست ندارم خام بمانم. مثل سیبی که همیشه آرزو داشت سیب شود، اما جوانه اش را یک گربه لگد کرد و مرد . دوست ندارم تجربه هایم آن قدر سنگین باشند که هیچ وقت نتوانم از سختی شان بیرون بیایم و در غمشان فرو بروم.
پایان داستان های پیامبران که شیرین است. یوسف(ع) از زندان بیرون می آید، یعقوب(ع) بینا می شود. ایوب(ع) پاداش صبرش را می گیرد و مسیح(ع) عروج می کند. من هم دلم یک پایان شیرین می خواهد. پایانی شیرین، اگرچه با تجربه هایی گاه به گاه تلخ!
برگرفته از ویژه نامه دوچرخه با اندکی تغییر
به بهانه ی روز جهانی معلول و تهیه گزارش، راهی خانه ی فریبا شدیم. دختر 25 ساله ای که بیشتر از 10 سال به نظر نمی رسید. جثه ای کوچک که از آخرین دیدارمان در یک سال پیش، کوچک تر هم شده بود.
فریبا این بیماری را با تولد به ارمغان آورده بود. فریبا پوست نداشت. انگشت دست نداشت. به قول مادر صبورش، هنگام تولد به اندازه ی یک کف دست بود.
تا هفت سال فقط میان یک تکه پارچه جا به جا می شد. نه توان حرکت داشت نه اختیاری.
مادرش می گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نبود. ولی الان 25 سال است که با ماست. فریبا را باید روزی دو بار به حمام ببریم؛ وگرنه بدنش چسبندگی پیدا می کند و به لباس هایش می چسبد.
فریبا خوش سخن و مهربان بود. آرام، ولی در عین حال زیرک و باهوش.
روزها تلویزیون می بیند و مجله می خواند. تا سوم راهنمائی درس خوانده بود ولی به خاطر درد شدید لایه ی خارجی بدنش نتوانسته بود ادامه دهد. مسئول پیگیری درس های فاطمه خواهر کوچکش بود.
پدر نبود. به رسم اعتیاد، که خاموش کننده ی وجدان است و ایمان.
مادر همیشه بود. با ایمان و مسلط. پای سفره ی درد و دلش ، ازتنهایی گفت و غریبی. از اینکه بارها گوشه ی خانه نشسته، سرش را بالا گرفته و به خدا گفته: "اینجا کسی نیست. اینجا کسی با من حرف نمی زند. بیا با هم حرف بزنیم. خدا! میشه فقط یه کم با من حرف بزنی؟ "
وقتی خواستیم بریم، فریبا با دست های نداشته اش چادرم را گرفت. زل زد به چشم هایم. انگار التماس می کرد. با صدای نازک و مهربانش گفت: میشه بازم بیای؟ میشه بهم زنگ بزنی؟ میشه یه روز بیام خونتون مهمونی؟
سرخی چشمهایش، قطره قطره اشکهای مادر، که انگار از یک چشمه ی زلال می جوشید و بیرون می ریخت، قرار از دلمان ربود.
نشستم. صورت پوسته پوسته شده اش را بوسیدم و قول دادم که باز هم بیایم، اگر زندگی مجال زیستن دهد، اگر کلاف سردرگم زندگی که مثل دو موش سیاه و سپید، دنبال هم می دوند و شب و روز می کنند ، به ما امکان آنگونه زندگی کردن دهد، که چشم نبندیم، گوش دهیم به صداهایی که ملتمسانه صدایمان می کنند. چیز زیادی نمی خواهند، جز ساعتی دل بریدن از عادت تکراری شب و روز و سرک کشیدن به تنها یک قدم آن طرفتر. آنجا که آرام و بی دغدغه، به دور از جنجال بی رحم فقر و بی مهری، کنارشان بنشینیم و حرف بزنیم. مهم نیست چه بگوییم. مهم این است که گوشمان را تیز کنیم، شاید صدای خدا را از میان حرف هایشان بشنویم.
مامون اصرار داشت که حضرت رضا علیه السلام ولایتعهدى را بپذیرد. حضرت نمىپذیرفت. در نهایت، مساله اجبار را مطرح کرد که حضرت پذیرفت ولى طورى پذیرفت که خودش عین نپذیرفتن بود و بیشتر سبب رسوایى مامون شد.
خلفا سال ها بود که نماز عید فطر و عید قربان مىخواندند. پیغمبر نماز عید فطر و عید قربان مىخواند، اینها هم نماز عید فطر و عید قربان مىخواندند. اما روش نماز خواندن به تدریج فرق کرده بود، سیره فرق کرده بود. کم کم دربارهاى خلفا مانند دربارهاى ساسانى ایران و قیاصره روم شده بود، دربارهاى خیلى مجلل، لباس خلیفه و سران سپاه داراى انواع نشانههاى طلا و نقره بود. خلیفه وقتى مىخواست به نماز عید بیاید، با جلال و شکوه خاص و با هیمنه سلطنتى مىآمد. خودش بر اسبى که گردنبند طلا یا نقره داشت؛ سوار مىشد و شمشیرى زرین به دست مىگرفت، سپاه نیز از پشت سرش مىآمد، درست مثل این که مىخواهند رژه نظامى بروند. بعد مىرفتند به مصلى، دو رکعت نماز مىخواندند و برمىگشتند.
در روز عید فطر، امام رضا علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: لباسهاى عادى بپوشید، پاها را برهنه کنید، دامن عباها و آستین هایتان را بالا بزنید و ذکرهایى را که من مىگویم شما هم بگویید. حالتتان حالت خشوع و خضوع باشد. ما داریم به پیشگاه خدا مىرویم، توجهتان به خدا باشد. ذکرها را که مىگویید، خدا را در نظر بگیرید. امام(1) عمامهاش را به شکلى که پیغمبر مىبست بسته است، لباسش را به شکلى که پیغمبر مىپوشید پوشیده است، عصا به شکل پیغمبر به دست گرفته، پاهایش را برهنه کرده، با یک حالت خضوع و خشوعى! از همان داخل منزل که بیرون مىآمد، با صداى بلند شروع کرد به گفتن «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر على ما هدانا و له الشکر على ما اولانا.»
مامون به حضرت رضا اصرار داشت که مىخواهم نماز عید فطر را شما بخوانید. امام فرمود: من از اول با تو شرط کردم که فقط اسمى از من باشد و من کارى نکنم. (مامون گفت:) نه آقا! من خواهش مىکنم. شما از نماز هم ابا مىکنید؟! این که یک کار مربوط به مردم نیست که بگویید پاى ظلمى در کار مىآید. لااقل همین یک نماز را شما بخوانید. در اینجا حضرت جملهاى مىگوید نظیر جمله امام حسین و نظیر جمله حضرت على علیه السلام در جریان بیعت بعد از عمر. فرمود: من به یک شرط حاضرم، من نماز مىخوانم اما با سیره جدم و پدرم، نه با سیره شما. مامون با آن همه زرنگى که داشت (از نظر خودش) احمق شد. گفت: بسیار خوب، به هر سیره و روشى که مىخواهید بخوانید. فکر مىکرد غرض این است که کارى را به عهده حضرت رضا علیه السلام گذاشته باشد تا مردم بگویند پس امام رضا عملا هم قبول کرد.
در روز عید فطر، امام رضا علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: لباسهاى عادى بپوشید، پاها را برهنه کنید، دامن عباها و آستین هایتان را بالا بزنید و ذکرهایى را که من مىگویم شما هم بگویید. حالتتان حالت خشوع و خضوع باشد. ما داریم به پیشگاه خدا مىرویم، توجهتان به خدا باشد. ذکرها را که مىگویید، خدا را در نظر بگیرید. امام عمامهاش را به شکلى که پیغمبر مىبست بسته است، لباسش را به شکلى که پیغمبر مىپوشید پوشیده است، عصا به شکل پیغمبر به دست گرفته، پاهایش را برهنه کرده، با یک حالت خضوع و خشوعى! از همان داخل منزل که بیرون مىآمد، با صداى بلند شروع کرد به گفتن «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر على ما هدانا و له الشکر على ما اولانا.»
سالهاست که مردم این ذکرها را درست نشنیدهاند. کسانى که همراه حضرت بودند، وقتى آن حال الهى حضرت را دیدند که منقلب شده، خودش را در حضور پروردگارش مىبرد و اشکهاى مبارکش جارى است، با حالت خضوع و خشوع، با معنویت تمام و در حالى که اشک هایشان جارى بود فریاد کردند: «الله اکبر، الله اکبر على ما هدانا و له الشکر على ما اولانا.» حضرت مىگوید و اینها تکرار مىکنند، تا آمدند نزدیک در منزل. صدا بلندتر مىشد. مامون، فرماندهان سپاه و سران قبایل را فرستاده که بروید پشتسر على بن موسى الرضا نماز عید فطر بخوانید. اینها به سیره سالهاى پیش خلفا، خودشان را آرایش و مجهز کرده و لباسهاى فاخر پوشیدهاند، اسبهاى بسیار عالى سوار شده و شمشیرهاى زرین به کمر بسته و دم در ایستادهاند که حضرت رضا با همان جلال و هیبت دنیایى و سلطنتى بیرون بیاید. یکمرتبه حضرت با آن حال بیرون آمد. در میان آنها ولوله پیچید و بى اختیار خودشان را از روى اسبها پایین انداختند و اسبها را رها کردند. تاریخ مىنویسد: چون مىبایست پاها برهنه باشد و آنها چکمه به پا داشتند و چکمه نظامى را به زودى نمىتوان بیرون آورد، هر کس دنبال چاقو مىگشت که زود چکمه را پاره و پاهایش را لخت کند. اینها نیز دنبال حضرت به راه افتادند. کم کم صداى هیمنه «الله اکبر» شهر مرو را پر کرد. مردم ریختند روى پشتبامها و به تدریج ملحق شدند. در مردم نیز روح معنویت موج مىزد. حضرت مىفرمود: «الله اکبر»، این شهر یکپارچه فریاد مىزد: «الله اکبر». هنوز از دروازه شهر بیرون نرفته بودند که جاسوسها به مامون خبر دادند که اگر این قضیه ادامه پیدا کند، تو مالک سلطنت نیستى. سربازها ریختند که نه آقا! زحمتتان نمىدهیم، خیلى اسباب زحمت شد، خواهش مىکنیم برگردید.
این، معنى روش است. مامون هم در این مورد به کتاب الله و سنت رسول الله عمل مىکرد(نماز عید فطر جزء کتاب الله است) اما همان نماز، روشى پیدا کرده بود که بى محتوا و بى حقیقت شده بود. حضرت رضا علیه السلام فرمود: من حاضرم نماز را بخوانم اما با روش جدم و پدرم، نه با روش جد و پدر تو.
منبع:
مجموعه آثار شهید مطهری، ج 17، ص 174 .