من هلاک تو و خاک زیر پاتم، توپولف!
من زمین خوردهی جعبه ی سیاتم،توپولف!
کشتهی تیپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!
مردهی ریپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
من هواپیما ندیدم اینجوری ناز و ملــوس میپری پر می زنی روی هوا عین خروس!
بذار ایرباس واست عشوه بیاد- دراز لوس- بدگِلا چش ندارن ببیننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محــو نیگاتم ، توپولف یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
مـــا رو میبری نقـــاط دیدنی وقت فرود
گاهی وقتا سر کـــــوه و گاهی وقتا ته رود
می فرستن همه تا سه روز به روحمون درود
می خونه مجری سیما واسمون شعر و سرود
چرا ماتم می گیرن ، مبهوت و ماتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
وقتی عشقت میکشه گاهی با کلّه می شینی
به جـــــای باند فرود، توی محلّه می شینی
یا میری تــــوی ده و رو سر گلّه می شینی
زودی مشهور میشی، رو جلد مجلّه می شینی
پی گیرعکســــــا و تیتر خبراتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
می خوام از خدا که یک لحظه نشم از تو جدا
چونکه وقتی باهاتم هی می کنم یـــــاد خدا
بدون نذر و نیـــاز بــــــا تو پریدن ، ابدا!
می کنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا
واســه جنّت بلیتت گشتــــه براتم، توپولف!
یه کلـــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
تو که هی رفیقــــای ایرونیتو یاد می کنی
کی میگه تــــو انبارای روسیه باد می کنی؟
ما رو پیک نیک می بری، سقوط آزاد می کنی
خدا شــــادت بکنه ، روحمونو شاد میکنی
بری تا اون سر اون دونیا(!) باهاتم، توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف
فردی که فقط قرآن می خواند
جناب حجة الاسلام شاه آبادى نقل کرد:
روزى به همراه استاد محمد رضا حکیمى به محضر یکى از بزرگان موثق تهران، رفته
بودیم . آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان، عابد زاهد و عارف ربانى شیخ حسنعلى
نخودکى و او نیز از استادش نقل کرد که:
در ایام جوانى در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزى جوان ساده اى به نزدم
آمد و از من، تدریس جامع المقدمات را خواست. من با این که وقتى اندک داشتم، بر اثر
اصرارهاى مکرر او، تدریس براى وى را پذیرفتم، ولى با گذشت چند روز متوجه شدم که
استعداد و توانایى فهم شاگرد بسیار اندک است و او علیرغم تلاش مخلصانه اش، توانایى
فهم مطلب را ندارد؟!
من در عین حال چون دیدم او براى نوکرى امام عصر(عجل الله تعالى فرجه
الشریف) به سراغ طلبگى آمده است، شرم کرده و چیزى به روى خود نمى آوردم، تا مبادا
شاگردى از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم .
ایامى بدین منوال گذشت، تا آن که روزى او براى تحصیل نیامد و از آن روز
به بعد نیز نیامد که نیامد.
سالها از این ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالى دیدم که
معمم شده و لباس پوشیده است!؟
پس از سلام، حالش را پرسیدم، پاسخ هایى داد که بسیار پر معنا بود. زود متوجه شدم
که این پاسخ ها و حالات رفتارى وى کاملا غیر عادى است . پس، از او براى صرف ناهار
به حجره ام دعوت کرده و او نیز پذیرفت .
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایى اولیه، از درس و بحثش پرسیدم . او ابتدا
نمى خواست تاریخچه زندگى اش را بگوید، ولى پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به این
که بر او حق استادى دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت:
حتما یادتان هست که شما هر چه درس مى دادید و توضیح مى فرمودید، کمتر مى فهمیدم.
پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانیت، چه کنم؟
پس از فکر زیاد پیرامون وظایف یک طلبه، فهمیدم که نه تنها نمى توانم مساله بگویم -
که خود کارى سخت و دشوار است - بلکه توانایى گفتار احادیث براى عامیان مردم را نیز
ندارم؛ زیرا که مفاهیم و قواعد عربى روایى را یاد ندارم، تا بتوانم آن روایات را
براى مردم عادى بیان و تفسیر نمایم . پس تصمیم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن
انس داشته باشم. پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت
مى نشستم و به قرائت قرآن مى پرداختم.
پس از چندى، به گونه اى در تلاوت قرآن محو شدم، که حتى متوجه عبور گله هاى
گوسفند نیز نمى شدم .
ماه ها با خوشى فراوان بر من گذشت! تا آن که روزى متوجه شدم مردى در کنارم
ایستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است. آنچنان از دنیا و همه چیزش بریده بودم،
که لحظه اى بر آن فرد توجه نکرده و همچنان به قرائت خویش ادامه دادم .
از آن روز به بعد آن مرد نیز به کنارم مى آمد و سمت راست پشت سرم مى نشست و با
من به تلاوت قرآن مى پرداخت .
ولى باز به او توجه نمى کردم . چندى بعد متوجه شدم فرد دیگرى در سمت چپ من قرار
گرفته و او نیز مانند فرد اول، که در سمت راست من قرآن مى خواند، به تلاوت و
همخوانى با من مشغول شده است. به این یکى نیز توجه نکردم و همچنان به تلاوتم ادامه
مى دادم!
چند روزى گذشت، تا آن که روزى یکى از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنین به من
خطاب کردند: چه آرزویى دارى؟
بدون اعتنا گفتم: هیچ .
باز اصرار کردند که آرزویى را برایشان بگویم، با تندى تکرار کردم که آرزویى
ندارم .
یکى دیگر از آنان گفت: آیا آرزوى دیدن امام زمانت را دارى؟
ناگهان بر خود لرزیده و گفتم: کیستم که آرزوى دیدار ایشان را داشته باشم؟ علماى
بزرگ و دانشمندان باید به خدمت او در آیند، نه من بى سواد!
آنان با لبخند گفتند: بیا تا تو را به خدمت امام زمان(عجل الله تعالى فرجه
الشریف) ببریم!
سراپاى وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود، ولى بالاخره توانستم بر خود مسلط شده
و با ناباورى و به دنبالشان به راه افتادم .
پس از طى مسافتى، کاملا متوجه شدم که نحوه حرکت ما به صورت طى الارض است و همین
نیز مرا تسکین مى بخشید. پس از لحظاتى به تپه اى رسیدم که در بلنداى آن، خانه اى
وجود داشت. آنان پاى تپه ایستادند و گفتند: شما به آن خانه بروید، امام زمان(عجل
الله تعالى فرجه الشریف) آنجاست .
خوشحالى و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم، ولى به هر حال به سوى آن خانه روان
شدم، ولى آنان همچنان ایستاده بودند و ...
استاد مرحوم نخودکى گفت: سخن که به اینجا رسید، آن شاگرد سکوت کرد و
دیگر ادامه نداد. به او اصرار کردم که چه شد؟
باز سکوت کرد.
به او گفتم: من بر تو حق استادى دارم، به حق آن حق، بقیه اش را بگو ! او
باز به سکوت خویش ادامه داد.
با ناراحتى و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل کردم، آنگاه گفتم: نمى گذارم از
اینجا بروى، باید بقیه اش را نیز بگویى .
حجره ام در طبقه دوم مدرسه علمیه بود، پنجره هایى از کف اتاق به بیرون داشت، او
پس از شنیدن سخنان تند من، به آرامى از جاى برخاست، اشاره اى به پنجره هاى بسته
حجره کرد، ناگهان پنجره ها باز شده، آنگاه پاى در هوا گذارد و چنان در وسط زمین و
آسمان قدم مى زد، که گویى بر روى آسمان راه مى رود، آنگاه سرعت گرفت و رفت بطورى که
لحظه اى بعد در آسمان، اثرى از او نبود. آرى او آنچنان رفت که دیگر از او خبرى
نشد.
منبع: تشرف یافتگان، از مجموعه شمیم عرش، پژوهشکده تزکیه
اخلاقى امام على علیه السلام
از آثار دعا براى حضرت حجة بن الحسن(علیه السلام) دعا کردن حضرتش در حق دعا
کننده او مى باشد و این مطلب نه تنها مقتضى جواب احسانى است که از آیه شریفه:
«هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان»
استفاده مى شود، بلکه در توقیعى که در کتاب مهج الدعوات ص 303 از آن حضرت نقل
شده است اینچنین مى فرمایند:
«و اجعل من یتبعنى لنصرة دینک مؤیدین و فى سبیلک مجاهدین و على من أرادنى و
ارادهم بسوء منصورین»
ترجمه: کسى را که از من پیروى مى کند براى یارى دینت مؤیّد بدار و او را از
مجاهدین در راه خود قرار ده و بر کسى که نسبت به من و آنان سوء قصد دارد پیروز
فرما.
چون بدون تردید دعا براى حضرت و تعجیل ظهور آن بزرگوار، پیروى و یارى آن حضرت
است. زیرا از اقسام یارى دین مولاى ما حضرت صاحب الزمان (ارواحنا فداه) یارى با
زبان است بنابراین دعا براى آن حضرت از انواع یارى زبانى است.
گواه بر گفتار ما تأیید آن، روایتى است که مرحوم راوندى و کتاب الخرائج نقل مى
کند. مى گوید:
گروهى از اهل اصفهان ـ از جمله ابو عباس احمد بن نصر و ابو جعفر محمد بن علویه ـ
نقل کرده اند: در اصفهان مردى شیعه به نام عبدالرحمان بود. از او سئوال کردند: علت
اینکه امامت امام على النقى (علیه السلام) را پذیرفتى و دنبال فرد دیگرى نرفتى
چیست؟ گفت: جریانى از آن حضرت دیدم که قبول امامت آن حضرت را بر من لازم نمود. من
مردى فقیر اما زباندار و پر جرأت بودم به همین جهت در سالى از سالها اهل اصفهان من
را برگزیدند تا با گروهى دیگر براى دادخواهى به دربار متوکل برویم. ما رفتیم تا به
بغداد رسیدیم هنگامى که در بیرون دربار بودم خبر به رسید که دستور داده شده امام
على النّقى را احضار کنند. بعد حضرتش را آوردند.
من به یکى از حاضرین گفتم: این شخص که او را احضار کردند کیست؟ گفت: او مردى
علوى و امام رافضى ها ست سپس گفت: به نظرم مى رسد که متوکل مى خواهد او را بکشد.
گفتم: از جاى خود تکان نمى خورم تا این مرد را بنگرم که چگونه شخصى است؟
او گفت: حضرت در حالى که سوار بر اسب بودند تشریف آوردند و مردم در دو طرف او صف
کشیدند و او را نظاره مى کردند. چون چشمانم به جمالش افتاد محبت او در دلم جاى گرفت
و در دل شروع کردم به دعا کردن براى او که خداوند شرّ متوکل را از حضرتش دور
گرداند.
حضرت در میان مردم حرکت مى کرد و به یال اسب خود مى نگریست نه به راست نگاه مى
کرد و نه به چپ، من نیز دعا براى حضرتش را در دلم تکرار مى کردم.
چون در برابرم رسید رو به من کرد و فرمود:
استجاب الله دعاک، و طوّل عمرک و کثّر مالک و ولدک.
یعنى: خداى دعاى تو را مستجاب کند. و عمر تو را طولانى و مال و فرزند تو را زیاد
گرداند.
از هیبت و وقار او بدنم لرزید و در میان دوستانم به زمین افتادم.
دوستانم از من پرسیدند، چه شد؟
گفتم خیر است و جریان را به کسى نگفتم.
پس از آن به اصفهان بازگشتیم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت درهایى از مال و ثروت
را براى من باز کرد تا جایى که اگر همین امروز درب خانه ام را ببندم قیمت اموالى که
در آن دارم معادل هزاران هزار درهم است و این غیر از اموالى است که در خارج خانه
دارم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت ده فرزند به من عنایت فرمود.
ببینید که چگونه مولاى ما امام على نقى(علیه السلام) دعاى آن شخص را به خاطر
نیکى او جبران و تلافى نمود. براى او دعا فرمود با اینکه از مؤمنان نبود. آیا گمان
مى کنید که اگر در حق مولاى ما صاحب الزمان ارواحنا فداه دعا کنید شما را با دعاى
خیر یاد نمى کند با اینکه شما از مؤمنان هستید؟
تمامی صحنه های زیر
با سیزیجات و میوه ساخته شده!باورتون میشه ؟؟!!
سیمای منافق در قرآن
در آیات اول سوره بقره و آیاتى از سورههاى منافقون، احزاب، توبه، نساء و محمّد
سیماى منافق معرّفى شده است که به بعضى از آنها اشاره مىکنیم:
1. منافق، در باطن ایمان ندارد.
2. خود را مصلح و عاقل مىپندارد
3. پنهانى با همفکران خود اعلام وفادارى مىکند.
4. نمازش را با کسالت مىخواند و انفاقش را با کراهت مىپردازد.
5. نسبت به رهبران دینى، موذى و در مورد مؤمنان عیبجو است.
6. غافل، یاوه سرا، ریاکار، شایعه ساز و علاقمند به دوستى با کفار است.
7. ملاک دوستى و علاقهاش کامیابى خود و معیار غضبش، محرومیّت است.
8. نسبت به تعهّداتش بى وفا است.
9. نسبت به خیراتى که به مؤمنین مىرسد نگران، ولى نسبت به مشکلاتى که براى
مسلمین پیش مىآید، شاد مىشود.
10. امر به منکر و نهى از معروف مىکند.
11. متحیّر، لجوج و متعصّب، کور و کر و لال است.
12. مضطرب و با دلهره و رسوا و ذلیل است.
13. متکبّر، سرکش و طغیانگر و مغرور است.
14. مؤمنان را به استهزا مىگیرد و آنان را تحقیر مىکند.
15. بىصداقت و بىشهامت، ترسو و هراسان است.
16. نان را به نرخ روز مىخورد.
17. روحیه امتیازطلبى و خود برتربینى دارد.
18. نسبت به ارشاد و دعوت دیگران بىتفاوت است.
19. خود را اصلاحگر و دیگران را مفسد مىداند.
20. مریض است و روز به روز بر مریضى او افزوده مىشود.
21. اهل خدعه، حیله و نیرنگ است.(1)
با توجّه با این ویژگىها خداوند به پیامبرش مىفرماید؛
«یا ایّها النبىّ جاهد الکفّار و المنافقین و اغلظ علیهم
و مأواهم جهنّم و بئس المصیر»(2)
«اى پیامبر! با کافران و منافقان بستیز و بر آنان سخت گیر که جایگاهشان دوزخ
است و بد سرنوشتى دارند.»
پی نوشت ها:
1) تفسیر نمونه.
2) توبه، 73.
قرآن دریاى ژرفى از حقایق و معارف است که هیچ غواصى را یاراى دستیابى به عمق و
ژرفاى آن نیست مگر پیامبران الهى و امامان معصوم (ع). و مجموعه اى گرانبها از
برنامه ها و درس ها وعبرت هاى زندگى ساز است که هرکس به قدر ظرفیت وجودى خویش و
آمادگى روحى اش از آن بهره مى گیرد و عطش کمال خواهى خود را با آب حیات آیات آن فرو
مى نشاند.
در آیات قرآن مجید، 10بار به «جوان» اشاره شده که در همه آن ها کلمه «فتى» و
مشتقات آن (به معنى جوانمرد) به کار رفته است. این تعبیر به نوبه خود درس و تذکر
مهمى براى ما است که «جوان» در فرهنگ قرآن «جوانمرد» است و باید اصول جوانمردى یعنى
پاکى، گذشت، شهامت و رشادت را رعایت کند.
براى آنان که بخواهند و روح خود را آماده دریافت و پذیرش حق سازند، همه چیز در
قرآن هست، چرا که خود فرموده است: «لارطب و لا یابس الا فى کتاب مبین» (1) (هیچ
تروخشکى نیست مگر آن که در کتاب مبین است) و باید نیز چنین باشد زیرا کلام حق است و
پروردگار عالم و آدم آن را براى رسول خاتم نازل فرموده تا هم ختم کلام باشد و هم
کلام ختم. چون که بالاتر از قرآن هیچ کلامى نتوان یافت و پس از صاحب قرآن نیز هیچ
رسولى نخواهد آمد تا کلامى از حق بر او نازل گردد.
اکنون باید که جان هایمان را به قرآن بسپاریم و دل هایمان را در مسیر وزش نسیم
حیات بخش آن قرار دهیم و به حق، آن را امام و پیشواى خود بدانیم که فلاح و رستگارى
ما در پیروى و عمل به تعالیم نورانى آخرین کتاب آسمانى است.
براى آشنایى با یکى از درهاى ارزشمند دریاى ژرف قرآن بررسى کوتاهى پیرامون
«جوان» در قرآن در زیر مى آید، به امید آن که روزنه کوچکى باشد براى مشاهده گوشه اى
از نعمت ها و حکمت هاى فراوان اقیانوس بیکران معارف قرآن .
در آیات قرآن مجید، 10 بار به «جوان» اشاره شده که در همه آن ها کلمه «فتى» و
مشتقات آن (به معنى جوانمرد) به کار رفته است. این تعبیر به نوبه خود درس و تذکر
مهمى براى ما است که «جوان» در فرهنگ قرآن «جوانمرد» است و باید اصول جوانمردى یعنى
پاکى، گذشت، شهامت و رشادت را رعایت کند.
کلمه «فتى» و مشتقات آن در قرآن درباره اشخاص و افراد گوناگونى به کار رفته که
شامل موارد زیر است:
1- حضرت ابراهیم (انبیاء /60)
2 و 3- دوست و رفیق حضرت موسى (کهف /60و62)
4- حضرت یوسف (یوسف/3)
5-همراهان حضرت یوسف در زندان (یوسف/36)
6و7- اصحاب کهف (کهف /10و 13)
8-خدمتگزاران حضرت یوسف در زمان پادشاهى (یوسف /62
9و10- کنیزان مومن (نساء / 10) و (نور/33)
قرآن درباره حضرت ابراهیم مى فرماید: «قالوا سمعنا فتى یذکر هم یقال له ابراهیم»
(2) (آنان گفتند ما جوانى ابراهیم نام را شنیده ایم که بت ها را به بدى و زشتى یاد
مى کرد)
در شان نزول آیه فوق آمده است که:
بت پرستان بعد از پایان مراسم جشن بزرگى که در بیرون شهر برگزار شده بود وقتى که
به شهر بازگشتند و وارد بتخانه شدند با صحنه اى روبه رو گشتند که هوش از سرشان
پرید. به جاى آن بتخانه آباد با تلى از بت هاى دست و پا شکسته و به هم ریخته مواجه
گردیدند و فریادشان بلند شد که چه کسى این بلا را بر سر خدایان ما آورده است؟ گروهى
که تهدیدهاى ابراهیم رانسبت به بت ها در خاطر داشتند و طرز رفتار اهانت آمیز او را
با این معبودهاى ساختگى مى دانستند گفتند: ما شنیدیم جوانى از بت ها به بدى یاد مى
کرد که نامش ابراهیم است.
طبق بعضى از روایات حضرت ابراهیم در آن هنگام16 سال داشت. با این حال تمام
ویژگى هاى جوانمردان یعنى شجاعت، شهامت، صراحت و قاطعیت در وجودش جمع بود.(3)
قرآن ابراهیم و پیروانش را به عنوان الگو و سرمشق نیکو معرفى مى کند و مى
فرماید:
«قد کانت لکم اسوة حسنة فى ابراهیم و الذین معه» (4) (همانا در ابراهیم و پیروان
او براى شما الگو و سرمشق نیکویى است) همچنان که پیامبر بزرگ اسلام (ص) را الگو و
سرمشق مردم مى داند:
«لقد کان لکم فى رسول الله اسوة حسنه» (5) ( به تحقیق در پیامبر خدا (ص) براى
شما الگو و سرمشق است)
اصحاب کهف یکى از داستان هاى بسیار جالب و آموزنده قرآن است که در دو مورد، از
آن ها به «جوان» تعبیر شده است: «اذاوى افتیة الى الکهف فقالوا ربنا اتنا من لدنک
رحمة و هیئ لنامن امرنا رشدا» (6)
(آنگاه که جوانان در غار کوه پنهان شدند از درگاه خدا مسألت کردند، پروردگارا در
حق ما به لطف خاص خود رحمتى فرما و بر ما وسیله رشد و هدایتى کامل فراهم گردان)
«نحن نقص علیک نبأهم بالحق انهم فتیة امنوا بربهم وزدناهم هدى» (7)
(ما داستان اصحاب کهف را به درستى بر تو نقل مى کنیم. آنان جوانمردانى بودند که
به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم)
داستان اصحاب کهف بسیار مفصل و جالب است. در اینجا تنها به قسمت کوتاهى از آن از
زبان امام صادق (ع) اشاره مى کنیم. آن ها در زمان پادشاه جبار و گردن کشى بودند که
اهل کشور خود را به بت پرستى دعوت مى کرد و هرکس دعوت او را اجابت نمى کرد به قتل
مى رساند. گروهى از مردم که خداى یکتا را پرستش مى کردند و ایمان خود را پنهان
داشته بودند تصمیم به هجرت از شهر خود گرفتند. در مسیر به چوپانى برخورد کردند. او
را به پرستش خداى یگانه دعوت نمودند ولى نپذیرفت اما سگ چوپان به دنبال آن ها راه
افتاد! و هرگز از آنان جدا نشد. آن ها در پایان روز به غارى رسیدند و تصمیم گرفتند
مقدارى در غار استراحت کنند. خداوند خواب را بر آن ها چیره کرد و همان گونه که در
قرآن فرموده است آن ها آن قدر خوابیدند که شاه جبار مرد و زمان گذشت. جمعیت دیگرى
جاى مردم شهر را گرفتند و ...(8)
اصحاب کهف پس از خواب طولانى 309 ساله به اراده الهى بیدار شدند تا آیت و نشانه
اى باشند بر رستاخیز و حق بودن زنده شدن مردگان در روز قیامت، قرآن مى فرماید:
«وکذالک اعترنا علیهم لیعلموا ان وعدالله حق و ان الساعة لاریب فیها (9)
(و این چنین مردم را متوجه حال آن ها کردیم تا بدانند وعده خدا حق است و در
رستاخیز تردیدى نیست)
قرآن از این افراد به عنوان جوان و جوانمرد یاد نموده است. در روایتى از امام
صادق(ع) وارد شده که فرمودند: تمام اصحاب کهف پیر و مسن بودند و خداوند به علت
ایمانشان آن ها را «جوان» نامید. کسى که به خدا ایمان آورد و تقوا پیشه نماید
(جوان) و (جوانمرد) است. (10)
در پایان بعضى از درس هاى انسان سازى آیات فوق را که براى همه به خصوص جوانان
عزیز عبرت آموز است، یادآور مى شویم:
1- شکستن سد تقلید و جدا شدن از همرنگى با محیط فاسد و داشتن استقلال فکرى در
برابر اکثریت گمراه و توجه به این که اصولاً انسان باید سازنده محیط باشد نه ساخته
محیط
2- هجرت از محیط آلوده و تحمل انواع محرومیت و کاستى ها براى حفظ ایمان
3- تکیه بر مشیت خدا و استمداد از لطف او و امیدوارى به رحمت و هدایت حق و امداد
الهى در دشوارترین شرایط و محیط.
4- توجه همیشگى به آخرت و زندگى پس از مرگ (11)
در روایتى از امام صادق(ع) وارد شده که فرمودند: تمام اصحاب کهف پیر و مسن بودند
و خداوند به علت ایمانشان آن ها را «جوان» نامید. کسى که به خدا ایمان آورد و تقوا
پیشه نماید (جوان) و (جوانمرد) است.
پی نوشت ها__________
1- انعام / ،59
2- انبیاء/،60
3- تفسیر نمونه ج 13 ص 435و ،436
4- ممتحنه /،4
5-احزاب /،21
6- کهف /،10
7- کهف /،13
8-تفسیر نمونه ج 15 ص 395 و ،396
9- کهف /،21
10- میزان الحکمه ج 5 ص ،10
11- با استفاده از تفسیر نمونه ج15ص 401 تا 403
منبع: روزنامه جوان، نویسنده: بهزاد کاظمى
ماهاتما گاندی
آنچنان زندگی کن گویی که فردا خواهی مرد، آنچنان بیاموز گویی که تا ابد زنده خواهی ماند.
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی.
گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*نه جهنم ، نه بهشت
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
فکر غم های یتیمان نکنند
دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینی
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....