عزیزان! بارزترین نشانه یک موجود زنده، نموّ و رشد است، هر زمان
«نمو» متوقّف شود زمان مرگ نزدیک
شده است و هنگامى که موجود زنده در سراشیبى انحطاط قرار گیرد مرگ تدریجى او آغاز
گشته و این قانون بر زندگى مادى و معنوى یک انسان و حتّى یک جامعه حاکم است.
با استفاده از این نکته باید گفت: اگر هر روز گامى به جلو نگذاریم و از نظر
ایمان و تقوا و اخلاق و ادب و پاکى و درستکارى، رشد و تکاملى پیدا نکنیم و هر سال
دریغ از پارسال بگوییم، گرفتار خسارتى عظیم شده ایم و راه را گم کرده و به بیراهه
افتاده ایم و باید جداً احساس خطر کنیم.
امیرمومنان علی علیه السلام زیباترین سخن را در این زمینه بیان کرده و مى
فرماید:
«مَنْ استوى یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ» «وَ مَنْ کانَ فِى نَقْص
فَالْمَوْتُ خَیْرٌ لَهُ; هر کس دو روز عمرش یکسان باشد گرفتار غبن شده
(چراکه سرمایه عمر را از کف داده و تجارتى ننموده و جز حسرت و اندوه متاعى نخریده
است!) و آن کس که در سراشیبى نقصان است، مرگ براى او بهتر است (چراکه لااقل سیر
تدریجى نقصان را متوقف مى سازد و این نعمت بزرگى است)
اگر عارفان باللّه و سالکان طریق الى اللّه براى هر روزِ سالک،
«مشارطه» را در صبحگاهان، و
«مراقبه» را در تمام طول روز، و
«محاسبه» و سپس
«معاقبه» را شامگاهان، لازم مى
شمرند به خاطر همین است که رهروان راه حق غافلگیر نشوند و اگر عیب و نقصى در کار
آنها افتاده است، به جبران برخیزند و از این طریق هر روز افق تازه اى از انوار
الهیّه را به روى خود بگشایند و همچون بهشتیان، صبح و شام شاهد موهبت جدیدى
باشند.
بنابراین اى عزیز! از حال خود غافل مباش تا در تجارت بزرگ زندگى که سرمایه نفیس
عمر با ارزش هاى والا مبادله مى شود و هر انسانى مى تواند سود کلان ببرد. از محاسبه
حال خود بى خبر نباش و هر ماه و هر روز به حساب خود رسیدگى کن، پیش از آن که حساب
تو را برسند!
عقل می تواند و حتّی باید در شناخت و آگاهی نسبت به دین قدم بردارد. زیرا عقل
از جمله ابزارهای اساسی انسان در فهم دین است.
ای برادر تو همه اندیشه
ای مابقی خود استخوان و ریشه ای
پس دین راه را باز گذاشته است تا عقل در آن به تدبّر و تفکّر بپردازد. این
مسأله تا جایی برای دین اهمیت دارد که در قرآن مجید بارها به تفکّر و تدبّر سفارش
شده است.
اولوالباب یا صاحبان خرد و عقل از شأن و رتبه بالایی در دین برخوردارند و همواره
در قرآن مورد تمجید قرار می گیرند. در ستایش عقل همین بس که در روایت است که می
فرماید:« العقل ما عبد به الرّحمان و اکتسب به الجنان»؛ عقل آن است که با آن خداوند
رحمان عبادت می شود و به وسیله آن بهشت به دست می آید.
حال سؤال این است: چرا؟!! چرا در یک چنین جای حساسی به عقل گفته شده است ایست؟!!
آیا منظور این است که ای عقل دیگر در اینجا دخالت نکن و هیچ نفهم، چون تو نباید
بفهمی؟!! اگر اینطور است مگر با تعقّل در این وادی قرار است عقل چه بفهمد که صلاح
نیست بداند؟!!!
در پاسخ باید گفت همان کسی که گفت بیندیش در این جا فرمود سکوت کن و دیگر خودت
را به زحمت نینداز. دلیل آن هم این است که عقل از رسیدن به برخی از اسرار ناتوان
است و خداوند خود بهتر از هر کسی این را می داند. با تأمّل در ذات الهی عقل هیچ نمی
فهمد و تنها سرگشته و حیران می شود. یعنی توقف عقل در جایی است که به نقص خود پی می
برد. در واقع روایاتی از این دست که انسان را از تعقل در برخی مسائل باز می دارند
نمی گویند: "ای عقل تو می توانی ذات الهی را درک کنی ولی نرو و نفهم!" بلکه می
گویند: "خودت هم می دانی که نمی توانی پس نرو و خودت را به زحمت بیهوده نینداز!" پس
ایست دیگه نه!
به نقل از مصاحبه با دکتر دینانی با تصرّف(فصل نامه سروش اندیشه- سال دوّم-
شماره 6- تابستان 1382)
# حضرت سید الشهداء، تمثّل جهاد
اسلامی
بسیاری از مردم معتقدند که جهاد، مانند حج واجب است و از فروع دین؛ امّا توان
عزم بر آن را ندارند؛ زیرا عقل عملی آنان که عبادت و بهشت با آن به دست میآید؛
خفته است و عقل خوابیده توان عزمِ بیدارْدلان را ندارد. از اینرو، انسان مصممی
میطلبد که عملا نشان دهد دین در نزد او عزیزتر از برادر، فرزند و دنیاست و برای
حفظ دین، همه شئون وابسته را رها کند و روی آن سرمایهگذاری کند و بگوید: به جهاد
در راه خدا مهر میورزم و زندگی با افراد ظالم برای من رنجآور است و نه تنها آن را
بد میدانم، بلکه از آن منزجرم.
سالار شهیدان نمونه تامّ این صحنه است؛ یعنی عملا فرموده است: خذوا عنّى دفاعکم
و جهادکم؛ یعنی آیین جنگ را از من فرابگیرید. من به شکلی زندگی میکنم که تلخی حیات
با ظالمان در ذایقه ام محسوس است. آن حضرت فرمودند: ذائقه دل و شامّه جان من سالم
است و در تشخیص و تمییز روح و ریحان از رایحه بدبو، نیازی به دیگران ندارم.
از این رو، نفس کشیدن در فضای ستم برای من دردآور است و زندگی در نظام گناه
برایم تلخ و دشوار است؛ «إنّى لا أری الموت إلاّ سعادة و الحیاة مع
الظّالمین إلاّ برماً» (1). من از زندگی در نظام ستم به ستوه میآیم؛
مانند پرنده زندانی در قفس صیّاد. گرچه شهروندان دیگر در قفس طاغیان عصرند، امّا
چون قدرت پرواز ندارند از ماندن در قفس احساس رنج نمیکنند. آنها چون بال و پر
ندارند، فقط در محدوده زندان یا در محدوده قفس به اندازه لازم میخزند، ولی اگر
دَرِ قفس یا زندان هم باز باشد، آنها قدرت پرواز ندارند؛ چون قلمرو دید آنها بسته
است و منطقه حرکت آنان محدود. برای آنها نظام باز و بسته یکسان است؛ امّا من که
توان پر کشیدن دارم، احساس میکنم که در قفسم و از محبوس بودن در رنجم و برای آزادی
کوشش مینمایم.
سالار شهیدان در نامه خود به مردم بصره مینویسند: «شما را به کتاب خدا و سنّت
پیامبر فرا میخوانم؛ زیرا سنّت خدا، سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله تبیین،
تفسیر، تعلیل، اجرا و حمایت قرآن کریم است اماته و میرانده شده و بدعت به جای سنّت،
باطل به جای حق و ظلم به جای عدل و کژراهه به جای صراط مستقیم قرار گرفته و زنده
شده است» (2)
تنها عامل پیروزی صوری طاغیان اموی بر امام حسین علیهالسلام و تنها راه شکست
ظاهری آن حضرت همان اسلام امویان بود؛ یعنی اگر جنگ طغیانگران اموی به انگیزه صوری
حمایت از دین مطرح نمیشد و گسترش نیرنگ دین باوری در میان توده ناآگاه آن عصر
نبود، هرگز امویان نمیتوانستند بر حسین بن علی علیه السلام پیروز شوند. آنها فقط
به نام اسلام پیروز شدند و هزاران نفر دشمن مظهر تامِّ ولایت و خلافت، همگی برای
کسب بهشت به کربلا آمدند؛ «کل یتقرب إلی الله بدم الحسین» (3)
بیشترین کسانی که در کربلا شرکت کردند به قصد قربت و فقط برای رفتن به بهشت بوده
است؛ هر چند سران سیاست اموی از این نیرنگ آگاه بودند.
پی نوشتها:
1- کلمات الإمام الحسین علیهالسلام، ص 256
2- کلمات الإمام الحسین علیهالسلام، ص 315
3- بحارالأنوار، ج22؛ ص 274
منبع: کتاب شکوفایی عقل در نهضت حسینی.
یه نفر خوابش میاد و واسه ی
خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره
یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره
یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره
یه نفر تولدش مهمونیه ،همه میان
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره
یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره
یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره
یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره
تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره
یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
یکی انقد دیده که میل تماشا نداره
یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره
یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره
یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره
یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
یکی هم برای گرمای دساش ها نداره
دخترک می گه خدا چرا ما ... مادرش می گه
عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره
یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره
یکی آزمایش نوشتن واسش ،اما نمی ره
می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره
بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره
یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره
راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟
بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره
همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره
خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
همه چی دست اونه ،ربطی به شعرا نداره
آدما از یه جا اومدن ، همه می رن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
با نمی شه ، با نمی خوام ، با نشد ، با نداره
لذت
زندگی
یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود
که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا
ماهى بود!
از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو
بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى !
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت
بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانوادهام
کافیه !
آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با
بچههام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو
دهکده مىچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و
خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت
کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با
پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق
دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى
ماهیگیرى دارى !
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهىهارو به واسطه بفروشى
اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار
درست میکنى.... بعدش کارخونه راه میندازى و به
تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک
میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا
هم نیویورک... اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى
....
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال !
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد،
میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى!
اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده
ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم
ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى !
با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات
گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
خدا گفت:زمین سردش است.چه کسی می تواند زمین را گرم
کند؟
لیلی گفت :من
خدا شعله ای به او داد، لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .سینه اش آتش گرفت
،خدا لبخند زد، لیلی هم.
خدا گفت:شعله را خشم کن زمینم را
به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا کرد.لیلی گر می گرفت خدا حض
می کرد.لیلی می ترسید،می ترسید که آتش تمام شود لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت
کرد.مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند ،زمین خدا گرم
شد.
خدا گفت:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش
بود.
لیلی تشنه تر شد،لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است،زیادی تند است.خاکستر
لیلی هم دارد می سوزد،امانتی ات را پس می
گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم،
خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت:کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل می
کرد.
خدا گفت:مادری بهونه عشق است.بهانه سوختن،تو بی بهانه عاشقی.تو بی بهانه می
سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواد ساده،بی تاب بی
تب.
خدا گفت:اما من تاب و تبم ،من تب و تابم .بی من می
میری.
لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غم انگیز است.مرگ من، مرگ مجنون، پایان آخر قصه
ام را عوض می کنی؟
خدا گفت:پایان قصه ات اشک است ،اشک دریاست ،دریا تشنگی ست و من تشنگی آب
پایانی از این قشنگ تر بلدی؟
لیلی گریه کرد،لیلی تشنه تر شد.خدا
خندید.
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد،گل داد.سرخ سرخ.گل ها انار
شد،داغ داغ هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شد
،انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی
انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش
رسید.
خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.کافیست انار دلت ترک
بخورد...
"لیلی نام تمام دختران زمین است"
هرگزتسلیم نشو، هر روز معجزه تازه ای اتفاق می افتد.
دیگران را ملامت نکن ، مسئولیت های زندگیت را خود بپذیر.
گوش کردن را یاد بگیر ، فرصت ها گاه با صدای آهسته در می زنند.
راهی برای تغییر را پیدا کن و با تمام تلاش آن را دنبال نما.
هرگز امید را از کسی سلب نکن، شاید این تنها چیزی باشد که دارد.
مسائل را از دریچه ای متفاوت نگاه کن.
وقتت را تلف ماتم گرفتن برای اشتباهات گذشته نکن ، از آنها درس بگیر و بگذر.
هرگز گره ای را که می شود باز کرد، نبر .
هنگام مواجهه با کار سخت طوری عمل کن که انگار شکست غیر ممکن است.
مردم دار باش ، هرگز کسی را از خود نرنجان.
خود را با معیار های خودت بسنج ، نه با معیار های دیگران .
هر لحظه شکر گذار داشته هایت باش.
فراوان بخند ، شوخ طبعی درمان تقریبا همه دردهای زندگی است.
از زمان یا کلمات با بی توجهی استفاده نکن ، هیچکدام قابل بازگشت نیستند.
نگو وقت نداری ، تو دقیقا همان تعداد ساعت در روز را در اختیار داری که موفق ترین انسان ها داشته اند.
حال و هوای بچگی را فراموش نکن .
خود را به "خود بهسازی" دائم متعهد کن.
به افکار بزرگ فکر کن ، اما از شادی های کوچک لذت ببر.
برای کسانی که از دست رنج خود ارتزاق می کنند- هر قدر هم کارشان پیش پا افتاده
باشد- احترام قائل باش.
هیچ فرصتی را برای ابراز محبت از دست نده.
مثبت بیاندیشید تا کلید
گنج را در دست بگیرید.
صبح را با پیامی خوش به خود آغاز کن .
شریک زندگیت را با دقت انتخاب کن ، نود و پنج درصد خوشبختی ها و بدبختی های
زندگی ات از همین یک تصمیم خواهد بود.