بنام خداوند حکیم
در زمانهای گذشته سلطانی تخته سنگی را در وسط جاده قرار می دهد وبرای این که عکس العمل مردم را ببیندخودش را مخفی می کند.بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند سلطان
بی تفاوت از کنار سنگ می گذشتند و تعدادی می گفتند این چه شهری است که نظم ندارد و... با این وجود کسی مانع را از وسط جاده بر نمی داشت. نزدیک غروب پیر مرد روستایی که از انجا می گذشت وقتی به ان سنگ رسید بارش را بر زمین گذاشت وبا زحمت زیاد سنگ را از وسط جاده برداشت ناگهان کیسه ای زیر ان سنگ هویدا شد.کیسه را بر داشت و درون ان را نگاه کرد. داخل ان سکه های طلا و یک نوشته بود،سلطان
در ان نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
تو از موری کمتر نیستی
امیر تیمور گورگان در هر پیشامدی آن قدر ثابت قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی شد. علت را از او خواهان شدند،گفت:وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه ای پناه بردم و در عاقبت کار خویش فکر می کردم؛ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غله ای از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا می برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم،دیدم آن دانه 67 مرتبه بر زمین افتاد و عاقبت آن مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم.
با خود گفتم:ای تیمور تو از موری کمتر نیستی ،برخیز و در پی کار خود باش.سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.
حکایت جوانی که ساعت نداشت
مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
جوون : کاملا" امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !
جوون : کاملا" امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم
سید مهدى شجاعى
خدای من! با نعمتت مرا آغاز کردى؛ پیش از آن که چیزى به یادآمدنى باشم و از خاکم آفریدى و سپس در صلبها جایم دادى؛ ایمن از سختىهاى دوران و رفت و آمد سالیان و روزگاران و من در دهلیزهاى تاریخ و زوایاى قرون، هماره از صلبى به رحمى کوچ مىکردم و این لطف و احسان تو بود که مرا در زمان حکام کفر و در زمان عهدشکنان پیامبرْ ناشناس، لباس خلقت نپوشاندى و در وجود نیاوردى؛ بلکه زمانى روح آفرینش در من دمیدى که بستر هدایت را از پیش گسترده بودى و جاده سعادت را هموار کرده بودى.
تو مرا از آبى ریختنى سرشتى و در ظلمات سه گانه میان گوشت و پوست و خون، سکنایم دادى. نه مرا در کار خلقتم گواه گرفتى و نه کارى از آفرینش را بر دوش من گذاشتى و سپس، مرا تمام و کمال، بىهیچ عیب و نقص، بر هودج هدایت نشاندى و به سوى دنیا گسیل داشتى و مرا در گهواره کودکى با دستهاى ملاطفتت حفظ کردى و از میان غذاها، شیرى خوشگوار برایم برگزیدى و دلهاى پرستاران را بر من مهربان کردى و مهربانى مادران را به کفالت من گماشتى و مرا از شر جن و انس در امان داشتى و مرا در مسیر تعادل از پرتگاههاى زیادى و کاستى محافظت کردى.
پس تو بزرگ و عزیز و بلند مرتبهاى؛ اى بخشندگى محض واى مهربانى تمام!
خدایا! من شهادت مىدهم با تمامى وجودم، از قله حقیقت ایمانم و از بلنداى بناى محکم یقینم، با خلوص و صراحت توحیدىام و از اعماق پوشیده ضمیرم، با بندبند رگهاى دیدگانم و روشنایى چشمانم، با چینها و چروکهاى صفحه پیشانىام، با زوایاى حفرههاى وجودم، با نرمینه پرههاى بینىام، با تارها و دهلیزهاى پرده شنوایىام، با تکتک اجزاى لبهایم و با تمامى حرکات کلام آفرین زبانم، با فراز و نشیبها و چم و خمهاى دهان و آروارهام و رستنگاه دندانهایم، با همه مجارى خوردن و آشامیدنم، با جزء جزء بشره مغزم و پوست سرم، بانخاع و رگهاى ریسمان گونه گردنم، با قفسه سینهام، با رگهاى طناب آساى حمایل بر دل و جگرم، با بندهاى پوشیده دلم، با اجزاى کنارههاى جگرم، با محتویات غضروفهاى دندههایم، با گیرههاى بندبند مفاصلم، با انقباض عضلاتم، با گوشههاى سرانگشتانم، با گوشتم، خونم، مویم، پوستم، عصبم، نایم، استخوانهایم، مغزم، رگهایم و با همه اعضا و جوارحم که از اوان کودکى و شیر خوارگى در من تافته و بافته شده، با آن چه زمین از من مىشناسد و حمل مىکند، با خواب و بیدارىام، با حرکت و سکونم و با رکوع و سجودم؛ خداى من! با همه اینها شهادت مىدهم که اگر در عمرى جاودانه سر کنم و تمام هم و غم و تلاشم را بر شکرگزارى یکى از نعمتهاى تو بگذارم، نمىتوانم. خداى من! حتى شکر یکى از نعمتهاى تو را نمىتوانم؛ مگر باز به لطف و عنایت و توفیق تو که آن نیز شکرى تازه و جاودانه مىطلبد و ثنایى تازهتر و ماندگارتر.
آرى معبودم! اگر من و تمام خلق شمارندهات، همت کنیم و حرص بورزیم که نعمتهاى قدیم و جدید تو را ـ نه سپاس بگزاریم که ـ بشناسیم و در شماره آوریم، نمىتوانیم؛ محال است بتوانیم.
... و چگونه بتوانیم؛ در حالى که خودت در کتاب ناطقت و اخبار صادقت گفتهاى:
«وَ اِنْ تَعُدّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصوها؛ اگر بخواهید نعمتهاى خداوند را بشمارید، نمىتوانید».
خدایا! مرا آزرمناک خویش قرار ده، بدانسان که انگار مىبینمت و مرا آن گونه حیامند کن که گویى حضور عزیزت را احساس مىکنم.
دعاى عرفه امام حسین علیهالسلام، ترجمه سید مهدى شجاعى
بر گرفته از مجله پرسمان، شماره 29.
از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند:
وقتی که این آیه بر پیامبر نازل شد:" والذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم ومن یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا وهم یعلمون"(135/آل عمران) (1)
ابلیس(پدر شیطانها) سخت ناراحت گردید. بالای کوهی در مکه به نام "ثور" رفت و آژیر خطرش بلند شد و همه یارانش را به تشکیل انجمن خود دعوت نمود. همه ی بچه شیطانها جمع شدند. ابلیس، نزول آیات فوق را به اطلاع آنان رساند و اظهار نگرانی کرد واز آنها کمک خواست.
یکی از یاران او گفت:
من با دعوت نمودن انسانها از این گناه به آن گناه، اثر این آیه را خنثی می کنم.
ابلیس سخن او را نپذیرفت. دیگری پیشنهادی شبیه به اولی کرد ولی باز مورد پذیرش ابلیس قرار نگرفت.
تا اینکه از میان شیطانها، شیطان کهنه کاری به نام "وسواس خناس" گفت:
پیشنهاد من این است که فرزندان آدم را با وعده ها و آرزوهای طولانی آلوده به گناه می کنم (و می گویم که الان برای توبه کردن زود است و فرصت توبه بسیار است) وقتی که مرتکب گناه شدند خدا را فراموش کرده و بازگشت به سوی خدا (=توبه) از خاطر آنان محو می گردد.
ابلیس گفت:
مرحبا! راه همین است. سپس این ماموریت را تا پایان دنیا به او سپرد.(2)
-------------------------------------
1- آل عمران/135،(و آنها که وقتی مرتکب عمل زشتی شوند یا به خود ستم کنند به یاد خدا می افتندو برای گناهان خود طلب امرزش می کنند- و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟- وبر گناه اسرار نمی ورزند با اینکه می دانند.
2- ر.ک: داستانهای صاحبلان، 1/151-150ف به نقل از امالی صدوق، وسائل الشیعه11/353، باب 85، ج7.
منبع:
محمدی، محمد حسین، هزار و یک حکایت قرآنی، صص741-740.
تو از موری کمتر نیستی
امیر تیمور گورگان در هر پیشامدی آن قدر ثابت قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی شد. علت را از او خواهان شدند،گفت:وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه ای پناه بردم و در عاقبت کار خویش فکر می کردم؛ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غله ای از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا می برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم،دیدم آن دانه 67 مرتبه بر زمین افتاد و عاقبت آن مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم.
با خود گفتم:ای تیمور تو از موری کمتر نیستی ،برخیز و در پی کار خود باش.سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.
روزی حاتم طایی در صحرا عبور می کرد،درویشی راه بر حاتم بگرفت و از او ده هزار دینار کمک بلا عوض کرد،حاتم گفت:ده هزار دینار بسیار خواستی،درویش گفت:یک دینار بده.
حاتم گفت:آن زیاده طلبی چه بود؟و این کم خواستن از چه سبب است.
درویش گفت :از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نبایست درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمی توان بخشید!حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند