روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند. جرج برناردشاو
بتازگی
متوجه شدم خدا در همسایگی ما خانه دارد . چند خانه آنطرف تر , او همسایه
خوبی است ما هیچ وقت از او آزاری ندیده ایم همیشه با ما با محبت رفتار
میکند .و اصول همسایگی را رعایت میکند . دیروز شنیدم او در شمال شهر هم
خانه ای دارد خانه ای بسیار مجلل و باشکوه و خیلی بزرگتر از این خانه ,
با خود گفتم حتما اوضاع مالیش عالی است اما چطور میتواند در هر دو خانه
زندگی کند ؟ آیا میتواند در هر دو خانه باشد ؟
امروز فهمیدم خدا
100 ها خانه دارد در هر گوشه شهر , در کوچه های تنگ و خیابانهای بزرگ
فرقی نمیکند در چه محلی باشد شاید در محله شما هم یکی از این خانه ها
باشد با پلاکهای مختلف مثلا پلاک 20 , پلاک 45 , پلاک 39 , و مثل
همسایه ما با پلاک 110
همه اینها خانه اوست
و حیرت انگیز است که بگویم او در همه خانه ها هست و به همه همسایگانش
لطف دارد و با همه آنها مهربان است خیلی مهربان جالب است بدانیم او
روزی سه بار همسایگانش را بخانه اش دعوت میکند تا آنها را از نزدیک
ببیند و با آنها گفتگو کند از درددلهایشان آگاه شود و به آنها مهربانی
کند دعوت او از همسایگانش با بانگ دعوت آغاز می شود بانگی که با صدای
بلند همسایگان را بخانه اش فرا می خواند : خدا بزرگ است خدا بزرگ
است............ ......... ......... .بشتابید بسوی رستگاری
...........بشتابید ...........
اما گاهی میشود
همسایه ای مانند من این دعوت را نپذیرد و به یک تلفن اکتفا کند اونم یه
تلفن بسیار کوتاه و هول هولی , اونقدر هول هولی که گاهی یادم میره
برسم ادب سلام کنم فقط میپرسم شما خوبی؟ ای منم بد نیستم , ممنونم
از لطف شما و خداحافظ
خیلیها مانند من
سریع و تلگرافی به همسایه خوبمون زنگ میزنند و خیلی زود تماسشونو
قطع میکنند خیلیها هم یادشون میره که زنگ بزنند اونوقت یه دفعه آخر
وقت به سرشون میزنه که یه تک زنگ بزنند وقتی که دیگه همه تماسشونو
گرفتند !!!!
خوب که فکر میکنم
میبینم ما خیلی نمک نشناسیم که با این همسایه خوب این طوری رفتار می
کنیم اونیکه همیشه بیاد ماست اونیکه مرتب غذا های خوشمزه دم در
خونمون میفرسته اونیکه همیشه به ما محبت میکنه و لطفش تازگی نداره
اگه گرفتار بشیم تنها اونه که بدادمون می رسه و اگه شاد باشیم تنها اونه
که ازشادی ما شاده , چطور میتونیم دعوتشو نپذیریم؟
امروز حال عجیبی دارم منتظرم , منتظر
منتظرم بانگ دعوت را
بشنوم حتی لباسهای مهمونی رو هم پوشیدم و آماده ام آماده برای رفتن
به خونه همسایه عزیزم , به خانه خدا , می خوام اونجا مدتی دو زانو و
با ادب بشینم و خیلی آروم و بدون عجله شمرده شمرده حرفامو بزنم می خوام
بگم:
منو ببخش که از تو
غافل بودم و تا حالا پیشت نیومدم منوببخش تو بخشنده ترینی , من همیشه
ترا عبادت میکردم اما نمی دانستم ته ته همه عبادتها فهمیدن توست . می
دانم تو از عبادتهای تو خالی خوشت نمی آید عبادتی که مارا بتو نرساند
عبادت نیست خدایا ! کمکم کن تا عبادتهایم از تو پر شوند
خدایا چقدر حرف زدن
باتو آسان است هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر میکردم یک جور ملاقات
رسمی است و باید خیلی سنگین و رنگین , ترو تمیز بایستم و حرفهایم را با
دقت و توی جمله های مشخص بگویم
همیشه فکر میکردم با
خدا بودن وقت خاصی دارد و هر جایی و با هر لباسی با خدا حرف زدن بی ادبی
است اما از این به بعد خجالت نمیکشم از اینکه دراز بکشم و باتو صحبت کنم
یا دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدم و بتو فکر کنم!!
حالا خیلی راحتم این یعنی همه جوره با تو بودن یعنی همیشه با تو بودن
خدایا ! ممنونم که این قدر با من راه می آیی !!1
در آخر حقیقتش خدا ! من چیز قابل داری ندارم . فقط یه دل شکسته به دردنخور دارم آن را می دهم بتو , فقط فراموش نکن که:
قلب فروخته شده پس گرفته نمی شودتذکرة الحضرات (داستان آن شیخ که ...)
سالها
پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک حوزه ی علمیه فرستاد که با علم
شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، یار شود، همدل
و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رسم ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و
صدق و صفا پیشه نماید.
پس
از چند صباحی پسرک، شیخ شد و میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد
شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقة الاسلام شد و حجة الاسلام
شد و صاحب صد نام شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه ای از ریش به
خود نصب نمود و سرش عمامه ی پرپیچ نهاد و شنلی بر تنش انداخت و دمپایی
نعلین به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملای ده خویش شود، خمس و زکات از
فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم
جانان شود و بار دل مردم نادان شود و این شود و آن شود و با کلک و حیله
گری، بر همگان برتری و سروری و سرتری و رهبری و مهتری و بهتری خویش مسلم
بنماید.
باری،
گویند که در روز نخستین که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و
شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به
پای پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و
خوش آواز و پرآوازه، پذیرایی جانانه نماید.
پیش
از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه ای از قدرت علمیِ
الهی و توانایی فکری که در او جمع شده بود هویدا بنماید. چنین بود که از
آن پدر و مادر فرتوت بپرسید که در سفره ما چند عدد مرغ نهادید؟ بگفتند که
البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالی است؟ هرآنچیز عیان است چه حاجت به بیان
است؟
پسر
گفت که ها! فرق نگاه کسی از اهل خردمندی و فرزانگی همچون من و یک عده
عوام همچو شماها به همین است که از منظر علمی، هرآیینه در این سفره سه تا
مرغ سوخاری بنهادید ولی علم ندارید و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده
بازی کلامی و زبان بازی پی درپی و لفاظی پیچیده و بی پایه به هم بافت، و
اینگونه نشان داد که از منظر تحقیقی و تعلیمی و علمی، در آن سفره سه تا
مرغ مهیاست، و این از برکت های خردمندی و علم است.
پدر
پیر کز آن سلسله الفاظ و عبارات پریشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش
شاد شد و گردن پرموی و سِتبرِ پسرش را بنوازید و به او گفت که احسنت بر
این حُسن و کرامات تو فرزند که با این سخنِ پر برکت ، مشکل تقسیم دوتا مرغ
برای سه نفر یکسره حل گشت. پس این مرغ برای من و آن مرغ دگر نیز برای ننه
ات. مرغ سوخاری شده ای نیز که با علم و کرامات تو اثبات بگردیده، خودت میل
نما.
اینچنین بود که آن شیخ، ادب گشت و بدانست که مرغی که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثری هیچ ندارد.
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان
کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى به
جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با
حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند
این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر
دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در
بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را
دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک
هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى
مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى
کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه
هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا
کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان
زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ
کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که
اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش
بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را
روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را
به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى
قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد
گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این
مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد
...
آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 1? سالهاش نشست و به
او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که
یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به
خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد. میتوانى تصور کنی؟ او
فکر میکند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینهام
چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به
وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این
روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو
قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه
زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند
و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم
عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى.
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند
خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...
آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود
به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید.
او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و
نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به
زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً
فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا
در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پلهها بالا رفت و
نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...
صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر
کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که
چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد
...
یکى از آنها پسر رئیسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در
زندگى او تاثیرگذار بودهاند. و به علاوه، بچههاى کلاس، درس با
ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد"
با توجه به
نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری
در اینست که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس
اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چراکه دیگران از روی بصیرت از
ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس
بهتر اینست، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچگونه انتظار
و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه
با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی
بندگان است را به او یادآور شویم.
چقدر خوب است که در گیرودار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های
زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در
زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان
آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید اینکار را انجام بدهید
و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
یادتان نرود
که روبان آبی را از طریق ایمیل هم میتوان فرستاد!
من این روبان آبی را همراه
با این روایت زیبا به شما دوستان و تمام کسانی که به نوعی روی
زندگیم تاثیر گذاشتند و با تشویق و ترغیب، و ایجاد روحیه ی مثبت که
الهام گرفته از لطف، مهربانی و درک نیک اندیشانه ی آنها بوده و
بزرگترین درس های زندگی را به من داده اند تقدیم می کنم. پیشنهاد
می کنم شما هم همین کار رو انجام بدید. مسلما شما هم انسان
تاثیرگذارى هستید ...
پی نوشت :
اعداد و ارقام در هر فرهنگ و ملیتی ممکن است یک معنای متفاوت
ولی در بعضی جهات وضعیتی تعیین کننده داشته باشند، گرچه در مورد
اعدادی که ممکن است بد
یُمن باشند تقریبا در همه کشورهای دنیا روی عدد "سیزده"
اتفاق نظر نسبی وجود دارد و آن را نحس میدانند اما همیشه این وحدت
وجود ندارد، بعنوان مثال در کشورهایی مانند ژاپن و کره این عدد "چهار"
است که نحس است. تلفظ عدد چهار در زبان ژاپنی همانند تلفظ کلمه مرگ
(شی) در این زبان است و به همین دلیل ژاپنیها عدد چهار را نحس میشمارند.
اکثر هتلهای ژاپن هم یا سه ستاره هستند یا پنج ستاره و شما در
ژاپن به ندرت ممکن است هتل چهار ستاره ببینید. جالبتر اینکه در
هتلهای این کشور اتاق شماره چهار هم وجود ندارد!
ضمن اینکه در خیلی از مقتضیات فرهنگ آنها کاربرد عدد چهار چندان
ضروری بنظر نمی رسد.
اما در مورد اعدادی که ممکن است خوش
یُمن باشند نیز میتوان سخن گفت. چینیها عدد هشت را بسیار
دوست دارند و می توان گفت در چین عدد شانس مردم "هشت" است. بسیاری
از ازدواج ها، اتفاقات مهم و سرنوشت ساز ملی، تصمیم گیری های
مقامات دولتی، حتی بسیاری از معاملات و قراردادهای تجاری را با در
نظر گرفتن عدد هشت زمان بندی می کنند. در زبان چینی عدد هشت را (فا)
میخوانند که تلفظ آن شبیه کلمه (فه آ) به معنای شانس و اقبال است.
هنوز به خاطر داریم که چگونه چینی ها برای برگزاری المپیک سال
2008، به صرف علاقه و اعتقادی افسانه ای به عدد هشت، از ماهها قبل
و حتی شاید سالها قبل برنامه ریزی کردند و تمام تلاششان را بکار
بستند تا مشعل افتتاح و آغاز مسابقات المپیک در این کشور در ثانیه
هشتم دقیقه هشتم ساعت هشتم روز هشتم ماه هشتم سال 2008 روشن شود و
چه جالب این معمای عدد هشت باز هم با عقیده و شانس آنها گره خورد و
همانطور که می دانید جدای تلاش مداومی که داشتند نهایتا چین توانست
بازی های المپیک را با به عهده گرفتن میزبانی 205 کشور، سرانجام با
کسب عنوان قهرمانی و قرار گرفتن در صدر جدول،
این دوره از مسابقات جهانی را به پایان برساند که البته اگر به
سابقه ی اعتقاد آنها به عدد "هشت" رجوع کنیم باور این مسئله چندان
دور از ذهن نیست که ایمان قلبی و اعتقاد،
انتظارات مطلوب را متجلی می سازد.
در فرهنگ ما ایرانیان هم آمده است که همیشه برای عدد "هفت" احترام
خاصی قائل بوده و هستیم. هفت آسمان، هفت اورنگ، هفت شهر عشق، هفت
طبقه بهشت، هفتسین و... را میتوان نام برد، عجیب اینکه از اصطلاح
هفت برای هفت قلم آرایش یا حتی نوعی ترشی به نام هفت بیجار هم
استفاده میشود! ناگفته نماند که تمام این اعداد (چه خوش
یُمن و چه بد یُمن) قراردادیست و
هر کدام با تاریخچه و دلایل مخصوص به خود از نیاکان ما و دیگران
بجای مانده که ریشه در اعتقادات
غیر مذهبی، بلکه
فرهنگی هر ملیتی دارد ولی آنچه مد نظر است، سخن امروز در مورد عدد
"هشت" است.
البته مطالبی که بعرض رسید صرفا به جهت یادآوری بود و بطور کلی
هیچگونه ارتباط و مضمون قابل مقایسه ای با روز عزیز و مبارکی چون
هشتمین روز از هشتمین ماه سال هشتاد و هشت (مصادف با 11 ذیقعده
1430 هجری قمری) که متقارن است با ولادت امام هشتم شیعیان ندارد
ولی بسی هم جای تامل است چراکه تقارن این روز و وقوع آن در تاریخ
شمسی نه تنها قراردادی نیست و توسط هیچکس پیش بینی نشده بلکه ما را
متوجه این امر می سازد که حتما حکمتی در کار است!
حالا به نظر شما قرار گرفتن و انطباق روز میلاد امام هشتم ما
شیعیان، حضرت امام رضا(ع) با روز 8/8/1388 در تاریخ شمسی را میتوان
با منطق بشری بصورت فرضی قیاس کرد؟ میتوان با اعداد و ارقام ریاضی
این کار را انجام داد؟ می توان با علم نجوم به این واقعیت رسید؟ به
هر تقدیر برای یکبار این اتفاق امسال رخ داده و شاید در هیچ زمان و
شاید قرن های آینده نیز امکان چنین همزمانی وجود ندارد، یعنی چیزی
که در تاریخ سال های شمسی تکرار نشدنیست و بیشتر به یک معجزه شبیه
است!
از آنجا که ملت ها با فرهنگ و اعتقاداتشان زندگی می کنند و ما
ایرانی ها هم از پاسداشت برخی باورها مستثنی نیستیم، تنها امام
مدفون در خاک کشورمان ایران، امام رضا(ع) رو عاشقانه دوست داریم،
لذا چنانچه قصد سفری داشته باشیم و با آنکه سراسر ایران جاذبههای
قابل توجهی برای مسافرت دارد برای دلخوشی خودمون هم که شده سعی می
کنیم مشهد مقدس و زیارت آقا امام رضا(ع) رو از یاد نبریم ولی اکنون
که در آستانه ی این روز، با این ویژگی خاص و نادر
قرار داریم حسرت این آرزو در دل همه مانده است که چرا حتی دانه ای
برای کبوتران حرم کبریائیش نپاشیدیم؟!
حسرت یک اقدامی شایسته و تدوین برنامه ای در شأن و منزلت این
مناسبت بزرگ از سوی داعیه داران فرهنگ و تمدن و دینداری در کشورمان
خصوصا نهادهای فرهنگی، مذهبی و متولیان اصلی این امر مهم بویژه
موسسه عریض و طویل آستان قدس رضوی، این انتظار را در نزد هم میهنان
بوجود آورد که برنامه های مرتبط با این رویداد تاریخی را از ابتدای
لحظه تحویل سال 88 تا روز میلاد حضرت امام رضا(ع) و همچنین تا آخر
سال به مردم ارائه دهند و حداقل امسال را با نام و یاد امام هشتم
حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام برگزینند
... به گونه ای که در این موقعیت
پیش آمده هرکس به اندازه ی توان و ظرفیت خود بتواند از معارف و
تعالیم سلطان، امیر و ولی نعمت تمام ایرانیان حداکثر استفاده را
ببرد. ضمن اینکه چه زیبا بود تا به طریقی ممکن با برگزاری جشنی
شکوهمند، اهمیت این واقعه ی تکرار نشدنی در ذهن جهانیان خصوصا جهان
اسلام به عنوان یک نقطه عطف بیادماندنی در تاریخ کشورمان ایران ثبت
می گردید ...
افسوس! که عمق تیزبینی ما به
مسائلی بود که موجب این غفلت شد و
باعث گردید پیوندی عجیب و مبارک که ستارگان
و کائنات از قرنها پیش مشغول زمینه چینی برای ایجاد آن بودند را به
سادگی بر آن چشم ببندیم و اتفاقی که علیرغم ساده و کوتاه بودن،
بسیار ارزشمند بود
را چندان مهم توصیف نکردیم!
یا امام غریب میلادت مبارک
...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی، حجتک علی من فوق الارض
سالها تـاریخ شمسی گشت و گشت
شادمـان شد تـا شنید این سرگذشت
روز میــــلاد
امـــــــام هشـــــتم است
هشت هشت جمعـه هشتاد و هشت
طلوع
8/8/88 نزدیک است و در آستانه ی سالگرد میلاد با سعادت هشتمین گوهر
تابناک آسمان امامت بر شیعیان جهان هستیم. روزی که امسال با یک
تقارن خارق العاده به میمنت ولادت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع)
همزمان شده و برای ما ایرانیان بسیار اهمیت دارد،
که در اینجا ضمن عرض سلام و ارادت خدمت شما سروران و بزرگواران
ارجمند در گروه پرشین استار و امید به اینکه همه ما لایق باشیم و
مورد عنایت خاص آن حضرت قرار گیریم، این میلاد خجسته را از سوی
تمام همکاران در گروه حضور یکایک شما عزیزان، همچنین تمام مسلمانان
و دوستداران آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می نمایم.
پروانه ها، بال زنان و شادی کنان، شاعرانه ترین پروازشان را بر گرد
شمع شبستان هشتم دنیا، نگین درخشان وطن آغاز می کنند. خورشید، شور
و التهاب شگفتی را در وجود خویشتن احساس می کند. ماه، از همیشه
زیباتر می تابد و نگاهش را میهمان سرور و سرسبزی می سازد. درختان
با خرسندی به سیمای آفتاب می نگرند و به شادمانی می
پردازند. کائنات غرق در نورند. فرشته ها و آدمیان مسرورند.
همگان مشتاق طلوع روی اویند. همه می خواهند سیب خوشبوی وجود او را
ببویند. همه می خواهند شکفتن گل والای وِلا را در دنیا ببینند و
گلبرگی از نور و نوازش و شفاعت او بچینند. همه زاهدان و عابدان، در
حرم با صفای ضامن آهو به خاک می نشینند و افلاک را می نگرند. آری،
ای سید گل ها، ای مولا، ای سبزه زار سرزندگی و صفا، ای علی بن موسی
الرضا علیه السلام، قدوم پاک تو، حضور همه زیبایی ها را بیمه می
کند. دست های مهربان لطف تو، برترین سایه بان دل ها و دیده های
ماست. ای امام، خجسته میلاد روشنایی بخش تو، بر همه هستی و جای جای
ایران زمین مبارک و فرخنده باد.
ای راهب کلیسـا کمتر بزن به نـاقــوس
خاموش کن صدا را نقاره می زند طوس
مرقد مطهر امام رضا علیه
السلام اینک ساحل دریای عرش خدا و غبطه گاه ملائک آسمان هاست.
آنجا، مؤمنان سبز اندیش و پاک طینت، زیباترین چکامه ها را می
سرایند و صله رحمت و آمرزش و حاجت روایی می گیرند و من، ای امام
رئوف می خواهم جاده باشم، تا گام زائرانت، سینه ام را بفرسایند و
گفتگوی دوستداران و عاشقانت که به عشق تو باید از این جاده عبور
کنند را با گوش و دل بشنوم و غبار کاروان هایی که به سوی تو می
شتابند، کویر ها را به چشمم ریزند تا شاید چشم و گوش هایم به سوی
تو روشن شود. می خواهم شمع باشم، تا با اشک آتشزاد خویش، سوزستان
سینه های عاشقانی که به دیدار تو شتافتند را تسکین دهم و سیاهی
دیوانه شب را که مانع حضور زائرانت در حرم امن تو می شوند را به
هراس اندازم و با سوسوی حقیرم دل هر عاشقی دور و نزدیک را به امید
دیدار تو کشم. می خواهم باشم، در حرم امن تو جسم کویرم را که
خشکیده از این جهان غم آلود است سیراب سازم و با تمام وجودم در
آستان مقدست آواز جاودانگی سر دهم.
السلام علیک یا علی بن موسی
ایهاالرضاالمرتضی
میلاد حضرت رضا(ع) امام
عزیز,میهمان و میزبان مبارک
شعر از مرحوم
آقاسی
می دونی می خوام کجا برم
می دونی می خوام چیکار کنم
می
خوام برای کفترا
یه خورده گندم ببرم
اونجا که گنبدش طلاست
با کفتراش پر
بزنم
دوسش دارم اماممه
در خونشو در بزنم
بعضی شبا تو خونمون
بابام به
مادرم می گه
می خوام برم امام رضا
به خدا دلم تنگ دیگه
بابام می گه امام
رضا
مریضا رو شفا می ده
دوای درد مردمو
از طرف خدا می ده
می خوام برم
به مشهد و
یه هفته اونجا بمونم
تو حرم امام رضا
نماز حاجت بخونم
بهش
بگم امام رضا
مریضا رو شفا بده
دوای درد مردمو
از طرف خدا
بده
آقاجون
می خوام بیام به مشهدت
به طواف کفترای گنبدت
براشون یه
کیسه گندم بیارم
خبر از دردای مردم بیارم
بهشون بگم برام دعا
کنن
اونقدر
تا که تورو رضا کنن
باز دلم هوایی شده ، هوایی حرمت ، هوایی کبوتر شدن در آ السلام علیک یا علی بن موسی
سمان بی کران صحن و سرایت ،
ای رئوف !
دلم می خواهد دوباره گوشه ای از
خانه ی عشقت مأوا بگیرم،
سر بر دیوار گذارم و به پنجره های ضریحت خیره
شوم،
آنگاه با شکوفه های الماسی که از مژگانم می شکفد قصری از توسل
ساخته و
به امید اجابتت، مهربانیت را در آ غوش کشم.
تشنه ام ، تشنه ی جرعه ای از آب سقا
خانه ات،
عزیزا !
جان این میهمان ، شوق سیراب شدن از شراب نابی که از جام
دستانت می جوشد را تمنا می کند.
بی قرارم ، بی قرار لحظه ی دیدار، لحظه ی
تولددوباره ی گنبد طلائیت در قاب انتظار چشمانم .
لحظه ی دق الباب حریم رهاییت
با طپش های دل بی تابم .
لحظه ی پر گشودنی که زمز مه های لطیف وصال تا اوج حضورت
پرواز می کند که
ایهاالرضاالمرتضی
|