توی نجف یه خونه بود،
که
دیوارش کاهگلی بود،
اسم
صاحاب اون خونه،
مولای
مردا علی بود،
نصفه
شبها بلند میشد،
یه
کیسه داشت که برمیداشت،
خرما
و نون و خوردنی،
هرچی
که داشت تو اون میذاشت.
راهی
کوچه ها میشد،
تا
یتیمها رو سیر کنه،
تا
سفره خالیشونو،
پر
از نون و پنیر کنه،
شب
تا سحر پرسه میزد،
پس
کوچه های کوفه رو،
تا
پر بارون بکنه،
باغهای
بیشکوفه رو.
عبادت
علی مگه،
میتونه
غیر از این باشه،
باید
مثل علی باشه،
هر
کی که اهل دین باشه،
بعد
علی کی میتونه،
محرم
راز من باشه،
درد
دلم روگوش کنه،
تا
چاره ساز من باشه.
چشماتو
واکن آقاجون بالهای خستمو ببین
منو
نگاه کن آقاجون دل شکستمو ببین