یکی دو سال بیشتر از جنگ نگذشته بود . آرام آرام ، چفیه این نماد
پایداری از روی دوش مردان به جایی شاید نظیر کنج یک کمد نقل مکان کرد ، و آنقدر خاک
خورد که فراموش شد ....
چندی گذشت و چفیه دوباره خودی نشان داد این بار اما نه بر روی دوش
مردان مرد که اگر یادت باشد سر از صورت زنان که نه ، عروسکان چفیه را بدیل روسری
گرفتند ؛ مد شده بود . کار به جایی رسید که من در دلم گفتم ؛ چفیه
! کاش فراموش شده بودی ! .... و تو ، اما بر سرت زد که از چفیه ، دفاع کنی و آن را
در همان جای خودش به کار بری ... چفیه ، دوباره روی دوشت خوش نشست ، تا مشخص شود
صاحب حقیقی این نماد کیست . عده ای اما همین را هم بر نتافتند .
آنان که چفیه بدیل از روسری عروسکان را خوش می داشتند ، وقتی چفیه را
روی شانه های تو دیدند ، خشم سراپای وجودشان را فرا گرفت ؛ چفیه شد نمادی که تاریخ
مصرفش گذشته است و تو شدی یک متحجر کج اندیش خشونت طلب که دل ، تنها به دیروز
سپرده ای و از درک حال و آینده عاجزی ... و آنقدر زخم زبان شنیدی که ترجیح دادی که
سکوت کنی ، کوتاه بیایی ، و چفیه را دوباره بگذاری جایش .
شاید نظیر کنج یک کمد ؛ خیلی به خاطرش فحش خوردی . خیلی به خاطرش بد و
بیراه شنیدی . خسته ات کرده بود این اواخر !
تو همین که خسته شدی و چفیه را فراموش کردی ، « آقا » دلش برای چفیه
سوخت ؛ خود پای در میدان گذشت . حالا چند سالی است که ایشان روی دوش اش ، زیر عبا ،
وقت و بی وقت چفیه می اندازد ....
تو می دانی « آقا » با این کار چه می خواهد بگوید ؟ ... اگر می خواهی
بدانی ، گوشهایت را خوب باز کن که این چفیه ، با تو حرفها دارد .
فقط حواست باشد که این چفیه ، حرفهایش را برای هر کسی نمی
زند ؛ باید محرم باشی !