یک ماهی کوچک اسیر تنگ آبم
حتی اگر باران ببارد غرق خوابم
جایی کنار چشمه و دریا ندارم
کردند رود و چشمه و دریا جوابم
گاهی صدای برکه ها اینجا می آید
من جای فکر برکه در فکر سرابم
دیروز مرجان ها خبر دادند دریا
پرسیده از این حال و احوال خرابم
فردا همین فردا سفر خوا...نه چگونه؟
حالا که پابند تو و شعر و ...بخوابم-
یک ماهی کوچک کجا و عشق دریا
امشب چقدر امشب پر از حرف و حبابم
:* راضیه ایمانی *:
دیروز
مسافری از غربت به سوی نا افق های جاده می رفت،چشمانش خسته اما امیدوار
بود.به پشت سر نگریست:گذشته ایی مبهم با لحظاتی پر تکاپو و عبرت انگیز در
جلوی چشمانش نقش بست.چشمان پرسش گرش به جلو خیره ماند،آینده ایی نا
معلوم.آری حال زمانی بود که باید به جاده بی انتهای آینده سرازیر می شد
.گفتم:کجا ای دل دریایی؟گفت :به سوی دیار خوبی ها.گفتم هر کجا که میروی
چشمان گریان ما را هم با خود ببر.گفت:اندیشمندان چشم گریان توشه سفر
نکنند.گفتم:پس چشمان ما کجا خواهد گریست؟گفت :بین مرز دل و عقل آنکه هیچ
چاره ایی نیست،برای چشم و اشک جز آنکه به پای یار بریزد همین و بس.
گفتم:پس به جای آب و آئینه پشت مسافر روزها روبروی آینه خواهم گریست.